مصطفا حسن زادهدر وبلاگِ خودِ شاعر(+)*عنوان نيز هم(+)به نظرم هماهنگي شعر با اين تصوير هم خوب باشد(+).
مصطفا حسن زادهدر وبلاگِ خودِ شاعر(+)*عنوان نيز هم(+)به نظرم هماهنگي شعر با اين تصوير هم خوب باشد(+).
رضا كاظمي
گو اينكه اين تصوير با سخن دكتر شريعتي هم جور در مي آيد: در شهري كه خورشيد را به قيمت شمعي نمي خرند، پروانه شدن يعني، تباهي...
خدا گريهي مسافر رو نديد
دل نبست به هيچ كس و دل نبريد
آدم رو براي دوري از ديار
جاده رو براي غربت آفريد
جاده اسم منو فرياد ميزنه
ميگه امروز روز دل بريدنه
كوله باري كه پر از خاطرههاس
روي شونه هاي لرزون منه
از تموم آدماي خوب و بد
از تموم قصههاي خوب و بد
چي برام مونده به جز يه خاطره
نقش گنگي تو غبار پنجره
جاده آغوششو وا كرده برام
منتظر مونده كه من باهاش بيام
قصهي تلخ خداحافظي رو
ميخونم با اينكه بسته هست لبام
پشت سر گذاشتن خاطرهها
همهي عشقها و دلبستگيها
خيلي سخته ولي چاره ندارم
جاده
فرياد ميزنه
بيا
* امان از اون شونه هاي لرزون و جبر بر دل بريدن!
* شنيدني ترانه را، آنهايي كه مشكل ندارند، سرچ كنند، مي يابند.
تا تو بودي
در شبم، من ماه تابان داشتم
روبروي چشم
خود چشمي غزلخوان داشتم
حال اگر چه
هيچ نذري عهده دار ِ وصل نيست
يك زمان پيشآمدي
بودم كه امكان داشتم
ماجراهايي
كه با من زير باران داشتي
شعر اگر مي
شد قريب پنج ديوان داشتم
بعد تو بيش
از همه فكرم به اين مشغول بود
من چه چيزي
كمتر از آن نارفيقان داشتم؟!
ساده از «من
بي تو مي ميرم» گذشتي خوب من!
من به اين يك
جمله ي خود سخت ايمان داشتم
لحظه ي تشييع
من از دور بويت مي رسيد
تا دو ساعت
بعد دفنم همچنان جان داشتم!!
هماهنگي بيت با تصوير از اينجا
مشت مي كوبم بر در
پنجه مي سايم بر پنجره ها
من دچار خفقانم خفقان
من به تنگ آمده ام از همه چيز
بگذاريد هواري بزنم
اي
با شما هستم
اين درها را باز كنيد
من به دنبال فضايي مي گردم
لب بامي،
سر كوهي، دل صحرايي
كه در آنجا نفسي تازه كنم
آه؛
مي خواهم فرياد بلندي بكشم
كه صدايم به شما هم برسد
من به فرياد همانند كسي
كه نيازي به تنفس دارد
مشت مي كوبد بر در
پنجه مي سايد بر پنجره ها
محتاجم
من هوارم را سر خواهم داد
چاره درد مرا بايد اين داد كند
از شما خفته چند
چه كسي مي آيد با من فرياد كند؟
* عنوان، مطابق اين لينك از شعري از اميرخسرو دهلوي ست. و مطابق اين لينك هم در شعري ديگر آمده.
كي اشكامو پاك ميكنه؟
شبا گريه دارم...
دست رو موهام كي ميكشه؟
وقتي تو رو نـدارم...
شونۀ كي؛ مرهم هق هق م ميشه دوباره؟
از كي بهونه بگيرم، شباي بي ستــاره؟

* من اين مراد ببينم به خود كه نيمه شبي .... به جاي اشك روان، در كنار من، باشي؟! (حافظ)
* اين تصوير رو قبل تر توي پلاس ديده بودم و همون موقع، آهنگي كه خيلي قبل تر شنيده بودم، توي ذهنم آمد. اما دلم خواسته بود، ضمائر ش را عوض كنم و اين طور بياورم. به نظرم به حال تصوير بيشتر مي آمد...
* يك بار هم چند شب بعدتر از ديدن اين تصوير كه برايم تداعى شده بود و هواى گريه هم بود، برداشتم گوشه كاغذى نوشتم:
دارند سُر ميخورند/ از دو سوى گونه ام/ اين قطره هاى شور/ اين اشك هاى من...
دست تو اگر بود/ بى خيالِ سُر خوردن شان/ بى خيالِ گريستن اصلا...
* اين پست هم شايد بي ارتباط با تصوير نباشد.
تو چاي مي نوشي و من..
قند در دلم
آب مي شود
ساقي سعادت
ناودانها شرشر باران بي صبري ست
آسمان بي حوصله، حجمِ هوا ابري ست...
كفشهايي منتظر در چارچوب در
كوله باري مختصر لبريز بي صبري ست
پشت شيشه ميتپد پيشاني يك مرد
در تب دردي كه مثل زندگي جبري ست
و سرانگشتي به روي شيشههاي مات
بار ديگر مينويسد: «خانهام ابري ست»
* قبل تر اينجا آمده
* اين را آوردم، براى باران بهاره صبح شنبه كه به صرف بهارى بودنش حس خوبى دارد و شايد بهتر بود تصوير و شعر شادترى برايش آورد، اما چه ميشود با دلتنگى هاى گاه و بى گاه؟! ...
"ري را"...
صدا مي آيد امشب
از پشتِ "كاچ" كه بند آب
برق سياه تابش تصويري از خراب
در چشم مي كشاند.
گويا كسي است كه مي خواند
...
اما صداي آدمي اين نيست.
با نظم هوش ربايي من
آوازهاي آدميان را شنيده ام
در گردش شباني سنگين؛
زاندوه هاي من
سنگين تر
و آوازهاي آدميان را يكسر
من دارم از بر.
يكشب درون قايق دلتنگ
خواندند آنچنان؛
كه من هنوز هيبت دريا رادر خواب
مي بينم.
ري را، ري را...
دارد هوا كه بخواند
درين شب سيا
او نيست با خودش،
او رفته با صدايش اما
خواندن نمي تواند.
چون كوي دوست هست، به صحرا چه حاجت است؟
جانا! به حاجتي كه تو را هست با خدا
كآخر دمي بپرس كه ما را چه حاجت است
اي پادشاه حُسن، خدارا، بسوختيم
آخَر سؤال كن كه گدا را چه حاجت است
ارباب حاجتيم و زبان سُؤال نيست
در حضرت كريم تمنّا چه حاجت است؟
محتاج قصه نيست گَرَت قصد خون ماست
چون رَخت از آن توست، به يَغما چه حاجت است؟
جام جهان نماست ضَميرِ مُنيرِ دوست
اظهار احتياج خود آن جا چه حاجت است؟
آن شد كه بار منّت مَلاح بُردمي!
گوهر چو دست داد به دريا چه حاجت است؟
اي مدّعي! بُرو! كه مرا با تو كار نيست
اَحباب حاضرند؛ به اَعدا چه حاجت است؟
اي عاشقِ گِدا! چو لب روح بخش يار
ميداندت وظيفه، تقاضا چه حاجت است؟
حافظ! تو ختم كن كه هنر خود عيان شود
با مُدّعي نزاع و مُحاكا چه حاجت است؟
* انتخاب و همراهي بيت با اين تصوير از اينجاست.
* براي سيزدهم فروردين و سيزده به در، يادداشتي گذاشتم اينجا و اين بيت بالاي تصوير را گذاشتم كنار چند بيت ديگر كه به نظرم هم معنايي داشتند:
همه موسم تفرّج، به چمن روند و صحرا .... تو قدم به چشم من نِه، بنشين كنار جوئي... فصيح الزمان شيرازي
هركس به تماشايي، رفته ست به صحرايي .... ما را كه تويي منظور، خاطر نرود جايي... سعدي
هر كسي را سرِ چيزي و تمناي كسي ست .... ما به غير از تو نداريم تمناي دگر.... سعدي