شعر

شعر

هي مترسك؛ كلاه بردار!‏

۴۱۹ بازديد

هي مترسك، كلاه را بردار
ما كلاغان، دگر عقاب شديم...‏

محمدعلي بهمني

* از اينجا هم با صداي ناصر عبدالهي، بشنويد.


خاطرات گمشده

۳۷۹ بازديد



باد برف همه جا بود

سوزي اما در كار نبود
و
             اين خاطره ها بودند كه هر بار كمرنگ تر مي شدند
...
...
و برف بود و بس
و ردپايي مبهم
و پايان ردپا
آغاز دره بود...

سبحان معظمي


هفت سالگي

۳۴۱ بازديد

بعد از تو ما به هم خيانت كرديم

بعد از تو ما تمام يادگاري ها را

با تكه هاي سرب ، و با قطره هاي منفجر شده ي خون

از گيجگاه هاي گچ گرفته ي ديوارهاي كوچه زدوديم .

بعد از تو ما به ميدان ها رفتيم

و داد كشيديم :

" زنده باد    ،،،     مرده باد "

 

 و در هياهوي ميدان ، براي سكه هاي كوچك آوازه خوان

كه زيركانه به ديدار شهر آمده بودند ، دست زديم.

بعد از تو ما كه  قاتل يكديگر بوديم

براي عشق قضاوت كرديم

و همچنان كه قلب هامان

در جيب هايمان  نگران بودند

براي سهم عشق قضاوت كرديم .

 

  بعد از تو ما به قبرستان ها رو آورديم

و مرگ ، زير چادر مادربزرگ نفس ميكشيد

و مرگ ، آن درخت تناور بود

كه زنده هاي اينسوي آغاز

به شاخه هاي  ملولش دخيل مي بستند

ومرده هاي آن سوي پايان

به ريشه هاي فسفريش چنگ مي زدند

و مرگ روي ان ضريح مقدس نشسته بود

كه در چهار زاويه اش ، ناگهان چهار لاله ي آبي

روشن شدند.

 

 

صداي باد مي آيد

صداي باد مي آيد، اي هفت سالگي

  

برخاستم و آب نوشيدم

و ناگهان به خاطر آوردم

كه كشتزارهاي جوان تو از هجوم ملخ ها چگونه ترسيدند.

چقدر بايد پرداخت

چقدر بايد

براي رشد اين مكعب سيماني پرداخت ؟

  

ما هرچه را كه بايد

از دست داده باشيم ، از دست داده ايم

ما بي چراغ به راه افتاديم

و ماه ، ماه ، ماده ي مهربان ، هميشه در آنجا بود

در خاطرات كودكانه ي يك پشت بام كاهگلي

و بر فراز كشتزارهاي جواني كه از هجوم ملخ ها مي ترسيدند


پشت دريا ها شهري است.. قايقي بايد ساخت

۳۴۱ بازديد
 قايقي خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از اين خاك غريب
كه در آن هيچ كسي نيست كه دربيشه عشق
قهرمانان را بيدار كند

قايق از تور تهي
و دل از آرزوي مرواريد
همچنان خواهم راند
نه به آبي ها دل خواهم بست
نه به دريا پرياني كه سر از آب بدر مي آرند
و در آن تابش تنهايي ماهي گيران
مي فشانند فسون از سر گيسوهاشان
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
دور بايد شد دور
مرد آن شهر اساطير نداشت
زن آن شهر به سرشاري يك خوشه انگور نبود
هيچ آينه تالاري سرخوشي ها را تكرار نكرد
چاله آبي حتي مشعلي را ننمود
دور بايد شد دور
شب سرودش را خواند
نوبت پنجره هاست
همچنان خواهم خواند
همچنان خواهم راند

پشت دريا ها شهري است
كه در آن پنجره ها رو به تجلي باز است
بام ها جاي كبوترهايي است كه به فواره هوش بشري مي نگرند
دست هر كودك ده ساله شهر شاخه معرفتي است
مردم شهر به يك چينه چنان مي نگرند
كه به يك شعله به يك خواب لطيف
خاك موسيقي احساس ترا مي شنود
و صداي پر مرغان اساطير مي آيد در باد

پشت درياها شهري است
كه در آن وسعت خورشيد به اندازه چشمان سحرخيزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشني اند
پشت دريا ها شهري است
قايقي بايد ساخت

سهراب سپهري


تِك تكِ ساعت چه گويد؟

۱,۰۷۱ بازديد

زندگي چون ساعت شماطه‌ دار كهنه‌اي
از توقف ها و رفتن هاي يكسان پر شده است
...‏

فاضل نظري
* خزان عمرم ز سر رسيد...‏
* عنوان از شعري كه آقاجونم برام ميخوند:
                                         تِك تكِ ساعت چه گويد؟ گوش دار! ... گويدت بيدار باش اي هوشيار
* عمرِ گران ميگذرد،‌ خواه
ي،‌ نخواهي...سعي بر آن كن نرود، رو به تباهي..

كوك كن ساعتِ خويش

۳۳۶ بازديد

كوك كن ساعتِ خويش !
كه سحرگاه كسي
بقچه در زير بغل، راهيِ حمّامي نيست
كه تو از لِخ لِخِ دمپايي و تك سرفه ي او برخيزي

كوك كن ساعتِ خويش !

رفتگر مُرده و اين كوچه دگر
خالي از خِش خِشِ جارويِ شبِ رفتگر است

كوك كن ساعتِ خويش !

ماكيان ها همه مستِ خوابند
شهر هم . . .
خوابِ اينترنتيِ عصرِ اتم مي بيند

كوك كن ساعتِ خويش !

كه در اين شهر، دگر مستي نيست
كه تو وقتِ سحر، آنگاه كه از ميكده برميگردد
از صداي سخن و زمزمه ي زيرِ لبش برخيزي

كوك كن ساعتِ خويش !

اعتباري به خروسِ سحري نيست دگر ،
و در اين شهر سحرخيزي نيست....


خاطره اي تكراري

۳۲۵ بازديد

امروز را به باد سپردم
امشب كنار پنجره بيدار مانده ام
دانم كه بامداد
امروز ِ ديگري را با خود مي آورد
تا من دوباره آن را
بسپارمش به باد ...

فريدون مشيري


دو پنجره ايم... اسير ديوار... دچار فاصله...‏

۳۲۸ بازديد

توي يك ديوار سنگي، دو تا پنجره اسيرن
دو تا خسته دو تا تنها، يكيشون تو، يكيشون من

ديوار از سنگ سياهه؛ سنگ سرد و سختِ خارا
زده قفل بي صدايي، به لباي خسته ي ما

نميتونيم كه بجنبيم زير سنگيني ديوار
همه ي عشق من و تو؛ قصه هست؛ قصه ي ديدار

هميشه فاصله بوده، بين دستاي من و تو
با همين تلخي گذشته، شب و روزاي من و تو

راه دوري بين ما نيست اما باز اينم زياد ه
تنها پيوند من و تو؛ دست مهربون باد ه

ما بايد اسير بمونيم، زنده هستيم تا اسيريم
واسه ما رهايي مرگه، تا رها بشيم، ميميريم

كاشكي اين ديوار خراب شه، من و تو با هم بميريم
توي يك دنياي ديگه، دستاي همو بگيريم

شايد اونجا توي دلها، درد بيزاري نباشه
ميون پنجره هاشون، ديگه ديواري نباشه 

* آهنگ "دو پنجره" گوگوش! دوست دارم شعر ش رو...‏


بي گناهي بودم و دارم زدند ...

۴۳۱ بازديد
حالمان بد نيست غم كم مي خوريم

كم كه نه! هر روز كم كم مي خوريم

آب مي خواهم، سرابم مي دهند

عشق مي ورزم عذابم مي دهند

خود نمي دانم كجا رفتم به خواب

از چه بيدارم نكردي؟ آفتاب!!!!

خنجري بر قلب بيمارم زدند

بي گناهي بودم و دارم زدند

دشنه اي نامرد بر پشتم نشست

از غم نامردمي پشتم شكست

سنگ را بستند و سگ آزاد شد

يك شبه بيداد آمد داد شد

عشق آخر تيشه زد بر ريشه ام

تيشه زد بر ريشه ي انديشه ام

عشق اگر اينست مرتد مي شوم

خوب اگر اينست من بد مي شوم

بس كن اي دل نابساماني بس است

كافرم! ديگر مسلماني بس است

در ميان خلق سر در گم شدم

عاقبت آلوده ي مردم شدم

بعد ازاين با بي كسي خو مي كنم

هر چه در دل داشتم رو مي كنم

نيستم از مردم خنجر بدست

بت پرستم، بت پرستم، بت پرست

بت پرستم،بت پرستي كار ماست

چشم مستي تحفه ي بازار ماست

درد مي بارد چو لب تر مي كنم

طالعم شوم است باور مي كنم

من كه با دريا تلاطم كرده ام

راه دريا را چرا گم كرده ام؟؟؟

قفل غم بر درب سلولم مزن!

من خودم خوشباورم گولم مزن!

من نمي گويم كه خاموشم مكن

من نمي گويم فراموشم مكن

من نمي گويم كه با من يار باش

من نمي گويم مرا غم خوار باش

من نمي گويم،دگر گفتن بس است

گفتن اما هيچ نشنفتن بس است

روزگارت باد شيرين! شاد باش

دست كم يك شب تو هم فرهاد باش

آه! در شهر شما ياري نبود

قصه هايم را خريداري نبود!!!

واي! رسم شهرتان بيداد بود

شهرتان از خون ما آباد بود

از درو ديوارتان خون مي چكد

خون من،فرهاد،مجنون مي چكد

خسته ام از قصه هاي شوم تان

خسته از همدردي مسموم تان

اينهمه خنجر دل كس خون نشد

اين همه ليلي،كسي مجنون نشد

آسمان خالي شد از فريادتان

بيستون در حسرت فرهادتان

كوه كندن گر نباشد پيشه ام

بويي از فرهاد دارد تيشه ام

عشق از من دور و پايم لنگ بود

قيمتش بسيار و دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پايم خسته بود

تيشه گر افتاد دستم بسته بود

هيچ كس دست مرا وا كرد؟ نه!

فكر دست تنگ مارا كرد؟ نه!

هيچ كس از حال ما پرسيد؟ نه!

هيچ كس اندوه مارا ديد؟ نه!

هيچ كس اشكي براي ما نريخت

هر كه با ما بود از ما مي گريخت

چند روزي هست حالم ديدنيست

حال من از اين و آن پرسيدنيست

گاه بر روي زمين زل مي زنم

گاه بر حافظ تفاءل مي زنم

حافظ ديوانه فالم را گرفت

يك غزل آمد كه حالم را گرفت:

" ما زياران چشم ياري داشتيم

خود غلط بود آنچه مي پنداشتيم"


حميد رضا رجائي

* از اينجا و اينجا بشنويد.


بي انصاف...

۱,۳۷۳ بازديد

كوچه
كوچه‌ي بي‌گفت و بي‌گذر
رو به روشن‌ترين پنجره چيزي گفت انگار .

چيزي، رازي، حرفي
سخني شايد
سربسته از چراغي
شكسته‌ي هزار پاييز بي‌پايان .

دريغا هزاره‌ي بي‌حالا ،
حالا كوچه ، پير
درخت، پير
خانه، پير
من پير وُ گلدان بالاي چينه
كه پر غبار !

اگر مرده‌اي، بيا و مرا ببر،
و اگر زنده‌اي هنوز،
لااقل خطي، خبري، خوابي، خيالي ... بي‌انصاف !

سيد علي صالحي