روزي
زني خواهم شد از جنس ِ تو
با همان كفشهاي ِ پاشنه بلند و
پيراهن ِ سياه ِ چين چينت
نميدانم روزهاي ِ من
مثل ِ لبخند ِ تو شيرين است
يا مثل ِ دامان ِ كودكيم سياه!
راستي
بزرگ كه شدم
باز هم كسي
موهايم را شانه خواهد كرد؟
روزي
زني خواهم شد از جنس ِ تو
با همان كفشهاي ِ پاشنه بلند و
پيراهن ِ سياه ِ چين چينت
نميدانم روزهاي ِ من
مثل ِ لبخند ِ تو شيرين است
يا مثل ِ دامان ِ كودكيم سياه!
راستي
بزرگ كه شدم
باز هم كسي
موهايم را شانه خواهد كرد؟
نيم ساعت پيش،
خدا را ديدم
كه قوز كرده با پالتوي مشكي بلندش
سرفه كنان
در حياط از كنار دو سرو ِ سياه گذشت
و رو به ايواني كه من ايستاده بودم، آمد
آواز كه خواند، تازه فهميدم
پدرم را با او اشتباهي گرفته ام!
از هيچ
پرت ميشوم اينجا
و دانهات را باد
از هيچ كجاي بالادست
رها ميكند روي دامن امنم
تو ريشه ميزني در من
سبز ميشوي
و روي كتفهاي تو لانه ميسازم
براي روز مبادا
براي گريههاي طولاني
براي لحظههاي كوتاهي
كه با تو قهر خواهم كرد
و بعد از آشتي
زمين دوباره همان گلولهي آبيست
كه رها مانده در بلندي اعماق
چقدر زير پايمان خاليست
و آسمان
چقدر خاليتر
رويا زرين
حال آشفته من
دفتر شعر من است
قسم به لحظه هايي كه معصومانه مي ميرند
تا سهم چشم هاي من
گريه هاي تلخ شبانه باشند
بعد از تو
لبهايم را به طعم سيبي عادت نخواهم داد
و به درگاه چشم هايت
توبه خواهم كرد كه دگر هوس سيبي نكنم
دايگودو
ميتراود مهتاب
ميدرخشد شبتاب
نيست يكدم شكند خواب به چشم كس و ، ليك
غم اين خفتهي چند
خواب در چشمِ ترم ميشكند .
نگران با من استاده سحر
صبح ، ميخواهد از من
كز مبارك دم او آورم اين قوم ِبهجانباخته را بلكه خبر
در جگر خاري ليكن
از ره اين سفرم ميشكند .
نازكآراي تن ساق گلي
كه به جانش كشتم
و به جان دادمش آب
اي دريغا ! به برم ميشكند
دستها ميسايم
تا دري بگشايم ،
بر عبث ميپايم
كه بهدر كس آيد ؛
در و ديوار به هم ريختهشان
بر سرم ميشكند .
ميتراود مهتاب
ميدرخشد شبتاب
مانده پايآبله از راهِ دراز
بر دمِ دهكده ، مردي تنها ؛
كولهبارش بر دوش ،
دستِ او بر در ، ميگويد با خود :
- « غم اين خفتهي چند
خواب در چشم ِ ترم ميشكند ! » ...
نيما يوشيج
مي داني
يك وقت هايي بايد
روي يك تكه كاغذ بنويسي
تـعطيــل است
و بچسباني پشت شيشه ي افـكارت
بايد به خودت استراحت بدهي
دراز بكشي
دست هايت را زير سرت بگذاري
به آسمان خيره شوي
و بي خيال ســوت بزني
در دلـت بخنــدي به تمام افـكاري كه
پشت شيشه ي ذهنت صف كشيده اند
آن وقت با خودت بگويـي
بگذار منتـظـر بمانند ....