یکشنبه ۰۱ آذر ۹۴ | ۱۵:۵۵ ۳۳۱ بازديد
ميتراود مهتاب
ميدرخشد شبتاب
نيست يكدم شكند خواب به چشم كس و ، ليك
غم اين خفتهي چند
خواب در چشمِ ترم ميشكند .
نگران با من استاده سحر
صبح ، ميخواهد از من
كز مبارك دم او آورم اين قوم ِبهجانباخته را بلكه خبر
در جگر خاري ليكن
از ره اين سفرم ميشكند .
نازكآراي تن ساق گلي
كه به جانش كشتم
و به جان دادمش آب
اي دريغا ! به برم ميشكند
دستها ميسايم
تا دري بگشايم ،
بر عبث ميپايم
كه بهدر كس آيد ؛
در و ديوار به هم ريختهشان
بر سرم ميشكند .
ميتراود مهتاب
ميدرخشد شبتاب
مانده پايآبله از راهِ دراز
بر دمِ دهكده ، مردي تنها ؛
كولهبارش بر دوش ،
دستِ او بر در ، ميگويد با خود :
- « غم اين خفتهي چند
خواب در چشم ِ ترم ميشكند ! » ...
نيما يوشيج