شعر

شعر

آيه هاي پريشاني .....

۳۹۵ بازديد

پري نبوده‌ام از قصه ها مرا ببرند
پرنده نيستم از گوشه‌ي قفس بخرند

زنم حقيقت پرتي پر از پريشاني
پر از زنان پشيمان كه تلخ و دربه‌درند

چرا به شاخه‌ي خشك تو تكيه مي‌دادم؟
به دست‌هات كه امروز دسته‌ي تبرند؟


بگو به چلچله‌هاي چكيده بر بامت
زنان كوچك من از شما پرنده‌ترند
بهار فصل پرنده است، فصل زن بودن
زنان كوچك من گرچه سر‌بريده پرند،
در ارتفاع كم عشق تو نمي‌مانند
از آشيانه‌ي بي‌تكيه‌گاه مي‌گذرند
*
به خواهران غريبم كه هركجاي زمين
اسير تلخي اين روزگار بي‌پدرند،

بهار تازه! بگو سقف عشق كوتاه‌ست
        بلندتر بنشينند…
                   دورتر بپرند…                
  مژگان عباسلو

غربت ِ اساطيري....

۳۴۵ بازديد
    شبيه باد هميشه غريب و بي‌وطن است
چقدر خسته و تنها، چقدر مثل من است


كتاب قصه پر از شرح بي‌وفايي اوست
اگرچه او همه‌ي عمر فكر ما شدن است

چه فرق مي‌كند عذرا و ليلي و شيرين؟
كه او حكايت يك روح در هزار تن است

قرار نيست معماي مبهمي باشد
كمي شبيه شما و كمي شبيه من است


كسي كه كار جهان لنگ مي‌زند بي او
فرشته نيست، پري نيست، حور نيست، زن است!  

مژگان عباسلو

تنهاتر از من در زمين و آسمانت، آدمي نيست

۴۱۶ بازديد
تنهايي ام را با تو قسمت ميكنم، سهم كمي نيست
گسترده تر از عالمِ تنهاييِ من، عالمي نيست



غم آنقدر دارم كه مي خواهم تمام فصلها را

 بر سفره ي رنگين خود بنشانمت بنشين غمي نيست

حوا ي من بر من مگير اين خودستاني را كه بي شك

تنهاتر از من در زمين و آسمانت، آدمي نيست

آيينه ام را بر دهان تك تك ياران گرفتم

 تا روشنم شد: در ميان مردگانم، همدمي نيست

 همواره چون من نه؛ فقط يك لحظه، خوبِ من! بينديش
لبريزي از گفتن ولي در هيچ سويت، محرمي نيست

من قصد نفي بازي گل را و باران را ندارم

شايد براي
من كه همزاد كويرم، شبنمي نيست

شايد به زخم من كه مي پوشم ز چشم شهر آن را
 در دستهاي بي نهايت مهربانش مرهمي نيست

 شايد و يا شايد هزاران شايد ديگر اگرچه
 اينك به گوش انتظارم جز صداي مبهمي نيست
محمدعلي بهمني

ارغوان ، شاخه ي هم‌خون ِ جدا مانده ي من....***

۳۴۲ بازديد


من در اين گوشه كه از دنيا بيرون است
آفتابي به سرم نيست،از بهاران خبرم نيست
آنچه مي بينم ديوار است ،(...)
ره چنان بسته كه پرواز ِ نگه
در همين يك قدمي مي ماند
كه هوا هم اينجا زنداني ست
هر چه با من اينجاست
 رنگ ِرخ باخته است
 آفتابي هرگز ،گوشه چشمي هم 
  بر فراموشي اين دخمه نينداخته است

 اندر اين گوشه خاموش ِفراموش شده
ياد رنگيني در خاطرِمن ، گريه مي انگيزد

 ارغوانم آنجاست ،
 ارغوانم تنهاست
   ارغوانم دارد مي گريد،

 چون دل من كه چنين خون ‌آلود
                         هر دم از ديده                         
                                        ف ر و                                      
      م ي ر ي ز د      

                               
هوشنگ ابتهاج


دو تا صندلي خالي

۴۲۲ بازديد

‏دو صندلي در ايوان
بر يكي تو نيست
بر ديگري من

محمد شريفي نعمت آباد



يار كجاست؟؟!‏

۳۷۷ بازديد

باده و مطرب و مي جمله مهياست
ولي
عيش بي يار مهيا نشود
يار كجاست؟؟!

كامل غزل

حافظ


نشسته ام در انتظار اين غبار بي سوار*

۴۴۹ بازديد

كسي كه نشسته است
هميشه خسته نيست

شايد جايي براي رفتن نداشته باشد
كسي كه نشسته است
شايد خسته باشد
شايد همه جا را گشته باشد و خسته باشد
كسي كه نشسته است
حتما گم كرده‌اي دارد!‏

عليرضا روشن

* عنوان برگرفته از شعر هوشنگ ابتهاج

** اين و اين و اين و اين و اين تصاوير هم بودند، ولى قرعه به نام اين خورد.


تنهاييِ مستأصلِ من

۴۰۸ بازديد

تنهايي ام
استكانِ چاي‏ي به نيمه رسيده
نه ميداند كه تمام ميشود
نه ميداند كه نيمه رها ميشود...‏

دلنوشته ها
(نجوا رستگار)


كجاي دنيا كلمه ي مقابل ِ روشن، تر است!؟

۳۶۶ بازديد

آمدي
چشمم روشن شد
رفتي
چشمم تر ...

مهديه لطيفي


سزد اگر هزار بار بيفتي از نشيب راه و باز ...

۴۴۱ بازديد

چه فكر مي كني، كه بادبان شكسته
زورق ِ شكسته ايست زندگي؟

در اين خراب ِ ريخته
كه رنگ ِ عافيت ازو گريخته
به بُن رسيده
راه بسته ايست زندگي؟

چه سهمناك بود سيل حادثه
كه همچو اژدها دهان گشود
زمين و آسمان ز هم گسيخت
ستاره خوشه خوشه ريخت
و آفتاب در كبود ِ دره هاي آب غرق شد!

 

هوا بد است
تو با كدام با مي روي؟
چه ابر تيره اي گرفته سينه ي تو را
كه با هزار سال بارش شبانه روز هم دل تو وا نمي شود!

تو از هزاره هاي دور آمدي
در اين درازناي خون فشان
به هر قدم نشان ِ نقش ِ پاي توست
در اين درشت ناك ِ ديو لاخ
ز هر طرف طنين گامهاي ره گشاي توست
بلند و پست ِ اين گشاده دامگاه ِ ننگ و نام

به خون نوشته ، نامه ي وفاي توست
به گوش بيستون هنوز ، صداي تيشه هاي توست!
چه تازيانه ها كه با تن ِ تو تاب عشق آزمود
چه دارها كه از تو گشت سر بلند
زهي شكوه ِ قامت ِ بلند ِ عشق
كه استوار ماند در هجوم ِ هر گزند

نگاه كن هنوز آن بلند ِ دور
آن سپيده
آن شكوفه زار ِ انفجار ِ نور
كهرباي آرزوست
سپيده اي كه جان آدمي هماره در هواي اوست
به بوي يك نفس در آن زلال دم زدن

سزد اگر هزار بار بيفتي از نشيب راه و باز
رو نهي بدان فراز ....

ه. الف. سايه