یکشنبه ۰۱ آذر ۹۴ | ۱۵:۵۶ ۴۱۷ بازديد
تنهايي ام را با تو قسمت ميكنم، سهم كمي نيست
گسترده تر از عالمِ تنهاييِ من، عالمي نيست
غم آنقدر دارم كه مي خواهم تمام فصلها را
بر سفره ي رنگين خود بنشانمت بنشين غمي نيست
حوا ي من بر من مگير اين خودستاني را كه بي شك
تنهاتر از من در زمين و آسمانت، آدمي نيست
آيينه ام را بر دهان تك تك ياران گرفتم
تا روشنم شد: در ميان مردگانم، همدمي نيست
همواره چون من نه؛ فقط يك لحظه، خوبِ من! بينديش
لبريزي از گفتن ولي در هيچ سويت، محرمي نيست
من قصد نفي بازي گل را و باران را ندارم
شايد براي من كه همزاد كويرم، شبنمي نيست
شايد به زخم من كه مي پوشم ز چشم شهر آن را
در دستهاي بي نهايت مهربانش مرهمي نيست
شايد و يا شايد هزاران شايد ديگر اگرچه
اينك به گوش انتظارم جز صداي مبهمي نيست محمدعلي بهمني
گسترده تر از عالمِ تنهاييِ من، عالمي نيست
غم آنقدر دارم كه مي خواهم تمام فصلها را
بر سفره ي رنگين خود بنشانمت بنشين غمي نيست
حوا ي من بر من مگير اين خودستاني را كه بي شك
تنهاتر از من در زمين و آسمانت، آدمي نيست
آيينه ام را بر دهان تك تك ياران گرفتم
تا روشنم شد: در ميان مردگانم، همدمي نيست
همواره چون من نه؛ فقط يك لحظه، خوبِ من! بينديش
لبريزي از گفتن ولي در هيچ سويت، محرمي نيست
من قصد نفي بازي گل را و باران را ندارم
شايد براي من كه همزاد كويرم، شبنمي نيست
شايد به زخم من كه مي پوشم ز چشم شهر آن را
در دستهاي بي نهايت مهربانش مرهمي نيست
شايد و يا شايد هزاران شايد ديگر اگرچه
اينك به گوش انتظارم جز صداي مبهمي نيست محمدعلي بهمني