شعر

شعر

روز ناگـــريز...!

۳۰۴ بازديد
اين روزها كه مي گذرد ، هر روز
احساس مي كنم كه كسي در باد
فرياد مي زند
احساس مي كنم كه مرا
از عمق جاده هاي مه آلود
يك آشناي دور صدا مي زند
آهنگ آشناي صداي او
مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثل صداي آمدن روز است
آن روز ناگزير كه مي آيد
روزي كه عابران خميده
يك لحظه وقت داشته باشند
تا سربلند باشند
و آفتاب را
در آسمان ببينند
روزي كه اين قطار قديمي
در بستر موازي تكرار
يك لحظه بي بهانه توقف كند
تا چشم هاي خسته ي خواب آلود
از پشت پنجره
تصوير ابرها را در قاب
و طرح واژگونه ي جنگل را
در آب بنگرند
آن روز
پرواز دستهاي صميمي
در جستجوي دوست
آغاز مي شود
روزي كه روز تازه ي پرواز
روزي كه نامه ها همه باز است
روزي كه جاي نامه و مهر و تمبر
بال كبوتري را
امضا كنيم
و مثل نامه اي بفرستيم
صندوقهاي پستي
آن روز آشيان كبوترهاست
روزي كه دست خواهش ، كوتاه
روزي كه التماس گناه است
و فطرت خدا
در زير پاي رهگذران پياده رو
بر روي روزنامه نخوابد
و خواب نان تازه نبيند
روزي كه روي درها
با خط ساده اي بنويسند :
" تنها ورود گردن كج ، ممنوع ! "
و زانوان خسته ي مغرور
جز پيش پاي عشق
با خاك آشنا نشود
و قصه هاي واقعي امروز
خواب و خيال باشند
و مثل قصه هاي قديمي
پايان خوب داشته باشند
روز وفور لبخند
لبخند بي دريغ
لبخند بي مضايقه ي چشم ها
آن روز
بي چشمداشت بودن ِ لبخند
قانون مهرباني است
روزي كه شاعران
ناچار نيستند
در حجره هاي تنگ قوافي
لبخند خويش را بفروشند
روزي كه روي قيمت احساس
مثل لباس
صحبت نمي كنند
پروانه هاي خشك شده ، آن روز
از لاي برگ هاي كتاب شعر
پرواز مي كنند
و خواب در دهان مسلسلها
خميازه مي كشد
و كفشهاي كهنه ي سربازي
در كنج موزه هاي قديمي
با تار عنكبوت گره مي خورند
در دست كودكان
از باد پر شوند
روزي كه سبز ، زرد نباشد
گلها اجازه داشته باشند
هر جا كه دوست داشته باشند
بشكفند
دلها اجازه داشته باشند
هر جا نياز داشته باشند
بشكنند
آيينه حق نداشته باشد
با چشم ها دروغ بگويد
ديوار حق نداشته باشد
بي پنجره برويد
آن روز
ديوار باغ و مدرسه كوتاه است
تنها
پرچيني از خيال
در دوردست حاشيه ي باغ مي كشند
كه مي توان به سادگي از روي آن پريد
روز طلوع خورشيد
از جيب كودكان دبستاني
روزي كه باغ سبز الفبا
روزي كه مشق آب ، عمومي است
دريا و آفتاب
در انحصار چشم كسي نيست
روزي كه آسمان
در حسرت ستاره نباشد
روزي كه آرزوي چنين روزي
محتاج استعاره نباشد
اي روزهاي خوب كه در راهيد!
اي جاده هاي گمشده در مه !
اي روزهاي سخت ادامه !
از پشت لحظه ها به در آييد !
اي روز آفتابي !
اي مثل چشم هاي خدا آبي !
اي روز آمدن !
اي مثل روز ، آمدنت روشن !
اين روزها كه مي گذرد ، هر روز
در انتظار آمدنت هستم !
اما
با من بگو كه آيا ، من نيز

در روزگار آمدنت هستم ؟


(قيصر امين پور)


سبز خواهم شد...هروز هركجا...

۲۸۷ بازديد


آزادي
 در من چرا زبان نگشودي
با من چرا نيامدي ننشستي درين سرا ؟
آخر چرا چرا
آن بذر سبز را به دفترم نفشاندي ؟
 اي خوش نوا چرا
يكبار سر ندادي آوازي
در بزم تلخ ما ؟
هر روز هر كجا ....


(سياوش كسرايي)


دل؛ جوان است هنوز...‏

۳۰۸ بازديد

دل در پي عشق دلبران است هنـوز
وز عمرِ گذشته در گمان است هنوز

گفتيم كه ما و او به هم پير شويم
ما پير شديم و دل جوان است هنـوز

از رباعيات عبيد زاكاني

پ.ن: از اينجا هم نوشته كوتاهي مرتبط با تصوير بخوانيد.


رفت...

۳۰۳ بازديد
كيستي اي دوست كه با ياد تو
باده ي انديشه ام آميخته

اي لب گرمت ز تن سرد من
شعله ي صد بوسه برانگيخته

خنده ي من، شوخي ي ِ‌من، ناز من
برده قرار تو و آرام تو

فتنه ي عشاق هوسباز من
زهر حسد ريخته در كام تو

من گل صحرايي ي ِ خود رُسته ام
عطر مرا رهگذري نوش كرد

خوب چو از بوي تنم مست شد
رفت و مرا نيز فراموش كرد

چون تو كسي بود و مرا دوست داشت
چون تو كسي عاشق و ديوانه بود

چون تو كسي با لب من آشنا
وز دگران يكسره بيگانه بود

او همه چون مستي ي ِ يك جرعه مي
در سر من، در تن من، مي دويد

او چو شفق من چو شب تيره فام
سر زده بر دامن من، مي دويد

آن كه مرا عاشق ديوانه بود
با كه بگويم ز برم رفت رفت

روز شد و شب شدم و كوهسار
پرتو مهرش ز سرم رفت رفت

كيستي اي دوست كه با ياد تو
باده ي انديشه ام آميخته

اي لب گرمت ز تن سرد من
شعله ي صد بوسه برانگيخته

خلوتي آراسته كردم بيا
تا شب خود با تو به روز آورم

از دل سرد تو برون شعله ها
با نگهي شعله فروز آورم

بيد برآورده پَر از شاخ خشك
مهر برآورده سر از كوهسار

آن به زمرّد زده بر تن نگين
اين ز طلا ريخته هر جا نثار

گرمي ي ِ آغوش مرا بازگير
گرمي ي ِ صد بوسه به من بازده

مرغك ترسيده ي پَر خسته را
زنده كن و پرده و پروازده

ليك مبادا كه چو آن ديگري
برگ ِ‌ سيه مشق به دورافكني

مست شوي عربده جويي كني
جام تهي مانده ز مي بشكني.


(سيمين بهبهاني)


يعني باور كنم...!

۲۹۵ بازديد



بي تو از آخر قصه هاي مادربزرگ مي ترسم
 مي ترسم از صداي اين سكوت سكسكه ساز
مي دانم ! عزيز
 مي دانم كه اهالي اينحدود حكايت
 مدام از سوت قطار و سقوط ستاره مي گويند
 اما تو كه مي داني

 زندگي تنها عبور آب و شكفتن شقايق نيست
 زندگي يعني نوشتن ياس و داس و ستاره در كنار هم
 زندگي يعني دام و دانه در دمانه ي دم جنبانك
زندگي يعني باغ و رگ و بي پناهي باد
 زندگي يعني دقايق دير راه دور دبستان
 زندگي يعني نوشتن انشايي درباره ي پرده ها و پنجره ها
زندگي تكرار تپش هاي ترانه است

 بيا و لحظه يي بالاي همين بام بي بادبادك و بوسه بنشين
 باور كن هنوز هم مي شود به پاكي قصه هاي مادربزرگ هجرت كرد
 ديگر نگو كه سيب طلاي قصه ها را
 كرم هاي كوچك كابوس خورده اند
 تنها دستت را به من بده
 و بيا



يغما گلرويي


نيستن!

۷۷۷ بازديد


تو ميداني چه سريست  ؟!

وقتي
     نگاهي منتظرت نيست..


چه سريست  ؟!
وقتي
     خاطري پريشانت نيست..


چه سريست  ؟!
وقتي
     اشكي همراهت نيست..


چه سريست  ؟!
وقتي
     لذتي گوارايت نيست..


چه سريست  ؟!
وقتي
     زخمي نوش دارويت نيست..


چه سريست  ؟!
وقتي
     دردي  درمانت نيست...


چه سريست  ؟!
وقتي
     پلي بازگشتت نيست..



چه سريست  ؟!
وقتي
     ارامشي دمسازت نيست..
    
   

چه سريست ؟!
وقتي
     وقتي نيست..

تو  ميداني چه سريست  ، دليل ِ اين همه نيستن ؟!




(كرشمه)


مه ...

۹۷۱ بازديد



بيابان را، سراسر، مه گرفته است
چراغ قريه پنهان است
موجي گرم در خون بيابان است
بيابان، خسته
لب بسته
نفس بشكسته
در هذيان گرم مه ، عرق مي ريزدش آهسته
از هر بند .
***
" بيابان را سراسر مه گرفته است . {مي گويد به خود عابر }
 سگان قريه خاموشند
 در شولاي مه پنهان، به خانه مي رسم گل كو نمي داند مرا ناگاه
در درگاه مي بيند به چشمش قطره
اشكي بر لبش لبخند، خواهد گفت:
 "- بيابان را سراسر مه گرفته است... با خود فكر مي كردم كه مه، گر
همچنان تا صبح مي پائيد مردان جسور از
خفيه گاه خود به ديدار عزيزان باز مي گشتند "
***
بيابان را
سراسر
مه گرفته است
چراغ قريه پنهانست، موجي گرم در خون بيابان است
بيابان، خسته لب بسته نفس بشكسته در هذيان گرم مه عرق ميريزدش
آهسته از هر بند...

(احمد شاملو)


اتفاق

۳۲۱ بازديد



افتاد
آنسان كه برگ
- آن اتفاق زرد -
مي افتد
افتاد
آنسان كه مرگ
- آن اتفاق سرد -
مي افتد
اما
او سبز بود و گرم كه
افتاد

(قيصر امين پور)



پ.ن: بياد استاد...


خبرت هست نيامدي!

۳۲۶ بازديد


تو بيايي
همه ساعت ها و ثانيه ها
از همين روز

همين لحظه
همين دم عيدند
—-

از قيصر امين پور


پ.ن: به مناسبت اعيادي كه گذشت و نيامد...


نگاه كن

۳۱۲ بازديد

نگاه كن
 تمام آسمان من
 پر از شهاب مي شود
  تو آمدي ز دورها و دورها
 ز سرزمين عطر ها و نورها
 نشانده اي مرا كنون به زورقي
 ز عاجها ز ابرها، بلورها
 مرا ببر اميد دلنواز من
 ببر به شهر شعر ها و شورها
 به راه پر ستاره  مي كشاني ام
 فراتر از ستاره مي نشاني ام

 نگاه كن
 من از ستاره سوختم
 لبالب از ستارگان تب شدم
 چو ماهيان سرخ رنگ ساده دل
 ستاره چين بركه هاي شب شدم
 چه دور بود پيش از اين زمين ما
 به اين كبود غرفه هاي آسمان
 كنون به گوش من دوباره مي رسد
 صداي تو
 صداي بال برفي فرشتگان
 نگاه كن كه من كجا رسيده ام
 به كهكشان به بيكران به جاودان

فروغ فرخزاد