شعر

شعر

سفر

۲۸۸ بازديد
من اينجا بس دلم تنگ است !
و هر سازي كه مي بينم بد آهنگ است
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بي‌برگشت بگذاريم
ببينيم آسمان هر كجا آيا همين رنگ است ؟


بسان رَهنورداني كه در افسانه‌ها گويند
گرفته كولبارِ زاد ره بر دوش
فشرده چوبدست خيزران در مشت
گهي پر گوي و گه خاموش
در آن مهگون فضاي خلوت افسانگيشان راه مي پويند
ما هم راه خود را مي كنيم آغاز

(اخوان ثالث)




دل؛ جوان است هنوز...‏

۳۱۲ بازديد

دل در پي عشق دلبران است هنـوز
وز عمرِ گذشته در گمان است هنوز

گفتيم كه ما و او به هم پير شويم
ما پير شديم و دل جوان است هنـوز

از رباعيات عبيد زاكاني

پ.ن: از اينجا هم نوشته كوتاهي مرتبط با تصوير بخوانيد.


سبز خواهم شد...هروز هركجا...

۲۹۱ بازديد


آزادي
 در من چرا زبان نگشودي
با من چرا نيامدي ننشستي درين سرا ؟
آخر چرا چرا
آن بذر سبز را به دفترم نفشاندي ؟
 اي خوش نوا چرا
يكبار سر ندادي آوازي
در بزم تلخ ما ؟
هر روز هر كجا ....


(سياوش كسرايي)


رفت...

۳۰۷ بازديد
كيستي اي دوست كه با ياد تو
باده ي انديشه ام آميخته

اي لب گرمت ز تن سرد من
شعله ي صد بوسه برانگيخته

خنده ي من، شوخي ي ِ‌من، ناز من
برده قرار تو و آرام تو

فتنه ي عشاق هوسباز من
زهر حسد ريخته در كام تو

من گل صحرايي ي ِ خود رُسته ام
عطر مرا رهگذري نوش كرد

خوب چو از بوي تنم مست شد
رفت و مرا نيز فراموش كرد

چون تو كسي بود و مرا دوست داشت
چون تو كسي عاشق و ديوانه بود

چون تو كسي با لب من آشنا
وز دگران يكسره بيگانه بود

او همه چون مستي ي ِ يك جرعه مي
در سر من، در تن من، مي دويد

او چو شفق من چو شب تيره فام
سر زده بر دامن من، مي دويد

آن كه مرا عاشق ديوانه بود
با كه بگويم ز برم رفت رفت

روز شد و شب شدم و كوهسار
پرتو مهرش ز سرم رفت رفت

كيستي اي دوست كه با ياد تو
باده ي انديشه ام آميخته

اي لب گرمت ز تن سرد من
شعله ي صد بوسه برانگيخته

خلوتي آراسته كردم بيا
تا شب خود با تو به روز آورم

از دل سرد تو برون شعله ها
با نگهي شعله فروز آورم

بيد برآورده پَر از شاخ خشك
مهر برآورده سر از كوهسار

آن به زمرّد زده بر تن نگين
اين ز طلا ريخته هر جا نثار

گرمي ي ِ آغوش مرا بازگير
گرمي ي ِ صد بوسه به من بازده

مرغك ترسيده ي پَر خسته را
زنده كن و پرده و پروازده

ليك مبادا كه چو آن ديگري
برگ ِ‌ سيه مشق به دورافكني

مست شوي عربده جويي كني
جام تهي مانده ز مي بشكني.


(سيمين بهبهاني)


يعني باور كنم...!

۲۹۹ بازديد



بي تو از آخر قصه هاي مادربزرگ مي ترسم
 مي ترسم از صداي اين سكوت سكسكه ساز
مي دانم ! عزيز
 مي دانم كه اهالي اينحدود حكايت
 مدام از سوت قطار و سقوط ستاره مي گويند
 اما تو كه مي داني

 زندگي تنها عبور آب و شكفتن شقايق نيست
 زندگي يعني نوشتن ياس و داس و ستاره در كنار هم
 زندگي يعني دام و دانه در دمانه ي دم جنبانك
زندگي يعني باغ و رگ و بي پناهي باد
 زندگي يعني دقايق دير راه دور دبستان
 زندگي يعني نوشتن انشايي درباره ي پرده ها و پنجره ها
زندگي تكرار تپش هاي ترانه است

 بيا و لحظه يي بالاي همين بام بي بادبادك و بوسه بنشين
 باور كن هنوز هم مي شود به پاكي قصه هاي مادربزرگ هجرت كرد
 ديگر نگو كه سيب طلاي قصه ها را
 كرم هاي كوچك كابوس خورده اند
 تنها دستت را به من بده
 و بيا



يغما گلرويي


نيستن!

۷۸۱ بازديد


تو ميداني چه سريست  ؟!

وقتي
     نگاهي منتظرت نيست..


چه سريست  ؟!
وقتي
     خاطري پريشانت نيست..


چه سريست  ؟!
وقتي
     اشكي همراهت نيست..


چه سريست  ؟!
وقتي
     لذتي گوارايت نيست..


چه سريست  ؟!
وقتي
     زخمي نوش دارويت نيست..


چه سريست  ؟!
وقتي
     دردي  درمانت نيست...


چه سريست  ؟!
وقتي
     پلي بازگشتت نيست..



چه سريست  ؟!
وقتي
     ارامشي دمسازت نيست..
    
   

چه سريست ؟!
وقتي
     وقتي نيست..

تو  ميداني چه سريست  ، دليل ِ اين همه نيستن ؟!




(كرشمه)


مه ...

۹۷۵ بازديد



بيابان را، سراسر، مه گرفته است
چراغ قريه پنهان است
موجي گرم در خون بيابان است
بيابان، خسته
لب بسته
نفس بشكسته
در هذيان گرم مه ، عرق مي ريزدش آهسته
از هر بند .
***
" بيابان را سراسر مه گرفته است . {مي گويد به خود عابر }
 سگان قريه خاموشند
 در شولاي مه پنهان، به خانه مي رسم گل كو نمي داند مرا ناگاه
در درگاه مي بيند به چشمش قطره
اشكي بر لبش لبخند، خواهد گفت:
 "- بيابان را سراسر مه گرفته است... با خود فكر مي كردم كه مه، گر
همچنان تا صبح مي پائيد مردان جسور از
خفيه گاه خود به ديدار عزيزان باز مي گشتند "
***
بيابان را
سراسر
مه گرفته است
چراغ قريه پنهانست، موجي گرم در خون بيابان است
بيابان، خسته لب بسته نفس بشكسته در هذيان گرم مه عرق ميريزدش
آهسته از هر بند...

(احمد شاملو)


اتفاق

۳۲۵ بازديد



افتاد
آنسان كه برگ
- آن اتفاق زرد -
مي افتد
افتاد
آنسان كه مرگ
- آن اتفاق سرد -
مي افتد
اما
او سبز بود و گرم كه
افتاد

(قيصر امين پور)



پ.ن: بياد استاد...


خبرت هست نيامدي!

۳۳۰ بازديد


تو بيايي
همه ساعت ها و ثانيه ها
از همين روز

همين لحظه
همين دم عيدند
—-

از قيصر امين پور


پ.ن: به مناسبت اعيادي كه گذشت و نيامد...


نگاه كن

۳۱۶ بازديد

نگاه كن
 تمام آسمان من
 پر از شهاب مي شود
  تو آمدي ز دورها و دورها
 ز سرزمين عطر ها و نورها
 نشانده اي مرا كنون به زورقي
 ز عاجها ز ابرها، بلورها
 مرا ببر اميد دلنواز من
 ببر به شهر شعر ها و شورها
 به راه پر ستاره  مي كشاني ام
 فراتر از ستاره مي نشاني ام

 نگاه كن
 من از ستاره سوختم
 لبالب از ستارگان تب شدم
 چو ماهيان سرخ رنگ ساده دل
 ستاره چين بركه هاي شب شدم
 چه دور بود پيش از اين زمين ما
 به اين كبود غرفه هاي آسمان
 كنون به گوش من دوباره مي رسد
 صداي تو
 صداي بال برفي فرشتگان
 نگاه كن كه من كجا رسيده ام
 به كهكشان به بيكران به جاودان

فروغ فرخزاد