یکشنبه ۰۱ آذر ۹۴ | ۱۵:۴۸ ۳۰۴ بازديد
كيستي اي دوست كه با ياد تو
باده ي انديشه ام آميخته
اي لب گرمت ز تن سرد من
شعله ي صد بوسه برانگيخته
خنده ي من، شوخي ي ِمن، ناز من
برده قرار تو و آرام تو
فتنه ي عشاق هوسباز من
زهر حسد ريخته در كام تو
من گل صحرايي ي ِ خود رُسته ام
عطر مرا رهگذري نوش كرد
خوب چو از بوي تنم مست شد
رفت و مرا نيز فراموش كرد
چون تو كسي بود و مرا دوست داشت
چون تو كسي عاشق و ديوانه بود
چون تو كسي با لب من آشنا
وز دگران يكسره بيگانه بود
او همه چون مستي ي ِ يك جرعه مي
در سر من، در تن من، مي دويد
او چو شفق من چو شب تيره فام
سر زده بر دامن من، مي دويد
آن كه مرا عاشق ديوانه بود
با كه بگويم ز برم رفت رفت
روز شد و شب شدم و كوهسار
پرتو مهرش ز سرم رفت رفت
كيستي اي دوست كه با ياد تو
باده ي انديشه ام آميخته
اي لب گرمت ز تن سرد من
شعله ي صد بوسه برانگيخته
خلوتي آراسته كردم بيا
تا شب خود با تو به روز آورم
از دل سرد تو برون شعله ها
با نگهي شعله فروز آورم
بيد برآورده پَر از شاخ خشك
مهر برآورده سر از كوهسار
آن به زمرّد زده بر تن نگين
اين ز طلا ريخته هر جا نثار
گرمي ي ِ آغوش مرا بازگير
گرمي ي ِ صد بوسه به من بازده
مرغك ترسيده ي پَر خسته را
زنده كن و پرده و پروازده
ليك مبادا كه چو آن ديگري
برگ ِ سيه مشق به دورافكني
مست شوي عربده جويي كني
جام تهي مانده ز مي بشكني.
باده ي انديشه ام آميخته
اي لب گرمت ز تن سرد من
شعله ي صد بوسه برانگيخته
خنده ي من، شوخي ي ِمن، ناز من
برده قرار تو و آرام تو
فتنه ي عشاق هوسباز من
زهر حسد ريخته در كام تو
من گل صحرايي ي ِ خود رُسته ام
عطر مرا رهگذري نوش كرد
خوب چو از بوي تنم مست شد
رفت و مرا نيز فراموش كرد
چون تو كسي بود و مرا دوست داشت
چون تو كسي عاشق و ديوانه بود
چون تو كسي با لب من آشنا
وز دگران يكسره بيگانه بود
او همه چون مستي ي ِ يك جرعه مي
در سر من، در تن من، مي دويد
او چو شفق من چو شب تيره فام
سر زده بر دامن من، مي دويد
آن كه مرا عاشق ديوانه بود
با كه بگويم ز برم رفت رفت
روز شد و شب شدم و كوهسار
پرتو مهرش ز سرم رفت رفت
كيستي اي دوست كه با ياد تو
باده ي انديشه ام آميخته
اي لب گرمت ز تن سرد من
شعله ي صد بوسه برانگيخته
خلوتي آراسته كردم بيا
تا شب خود با تو به روز آورم
از دل سرد تو برون شعله ها
با نگهي شعله فروز آورم
بيد برآورده پَر از شاخ خشك
مهر برآورده سر از كوهسار
آن به زمرّد زده بر تن نگين
اين ز طلا ريخته هر جا نثار
گرمي ي ِ آغوش مرا بازگير
گرمي ي ِ صد بوسه به من بازده
مرغك ترسيده ي پَر خسته را
زنده كن و پرده و پروازده
ليك مبادا كه چو آن ديگري
برگ ِ سيه مشق به دورافكني
مست شوي عربده جويي كني
جام تهي مانده ز مي بشكني.
(سيمين بهبهاني)