یکشنبه ۰۱ آذر ۹۴ | ۱۵:۴۸ ۲۹۶ بازديد
بي تو از آخر قصه هاي مادربزرگ مي ترسم
مي ترسم از صداي اين سكوت سكسكه ساز
مي دانم ! عزيز
مي دانم كه اهالي اينحدود حكايت
مدام از سوت قطار و سقوط ستاره مي گويند
اما تو كه مي داني
زندگي تنها عبور آب و شكفتن شقايق نيست
زندگي يعني نوشتن ياس و داس و ستاره در كنار هم
زندگي يعني دام و دانه در دمانه ي دم جنبانك
زندگي يعني باغ و رگ و بي پناهي باد
زندگي يعني دقايق دير راه دور دبستان
زندگي يعني نوشتن انشايي درباره ي پرده ها و پنجره ها
زندگي تكرار تپش هاي ترانه است
بيا و لحظه يي بالاي همين بام بي بادبادك و بوسه بنشين
باور كن هنوز هم مي شود به پاكي قصه هاي مادربزرگ هجرت كرد
ديگر نگو كه سيب طلاي قصه ها را
كرم هاي كوچك كابوس خورده اند
تنها دستت را به من بده
و بيا
يغما گلرويي