شعر

شعر

لحظۀ خداحافظي.. به سينه ام فشردمت..‏ اشك چشمام جاري شد.. دستِ خدا سپردمت

۳۵۱ بازديد

    مي تـَـرساندم قطـار
                           وقتي كه راه مي‏افتد
    و اين همه آدم را؛

                           از آن همه
                                      جدا مي‏كند
...

گروس عبدالملكيان


شب سردي ست و من افسرده...‏

۵,۷۲۵ بازديد
شب سردي‏ست و من افسرده
راه دوري‏ست و پايي خسته
تيرگي هست و چراغي مرده
.
مي كنم تنها، از جاده عبور
دور ماندند ز من؛ آدم‏ها...

سايه اي از سر ديوار گذشت
غمي افزود مرا بر غم ها


فكر تاريكي و اين ويراني

بي خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز كند پنهاني


نيست رنگي كه بگويد با من؛

اندكي صبر، سحـر نزديك است...

هر دم اين بانگ بر آرم از دل؛
واي اين شب چه قـــدر تاريك است!


خنده اي كو كه به دل انگيزم؟!
قطره اي كو كه به دريا ريزم؟!
صخره اي كو كه بدان آويزم؟!

مثل اين‏ست كه شب؛ نم‏‏ناك است!
 
ديگران را هم غم هست به دل

غم من ليك، غمي غم‏ناك است

هر دم اين بانگ بر آرم از دل؛
واي اين شب چقدر تاريك است!
اندكي صبر سحر نزديك است...

سهراب سپهري
بشنويدش


زلف تو خيس و تنت سرد و هوا باراني

۲,۰۴۷ بازديد


زلف تو خيس و تنت سرد و هوا باراني
اشكها جريان داشت ،
كودك كوچك تنهاييت آرام نداشت
چشمهايت گريان ،
دل من همچو خزان
سرت از نرده ي ايوان به زمين آويزان
طلب يار ز درياي دو چشم ،
لحظه اي شادي و گاهي هم خشم ،
تو چه زيبا بودي !
و تكانهاي سرت زيباتر

زلف تو خيس و تنت سرد و هوا باراني
در هياهوي تمنّا ، گذر ثانيه ها ،
كاش ميدانستي
كه منِ غم زده آنسوي نگاهت ، حيران
فكر يك لحظه كه آرام شوي …. رام شوي ،
خون دل خوردم و فرياد زدم :
نهراس …
آري “يك مرد” اينجاست
كه سرانجام تو را خواهد برد
به همان ساحل زيبا كه در آن خاطره ها ،
رنجها ، فاصله ها ناپيداست

زلف تو خيس و تنت سرد و هوا باراني
شايد اين مردِ پر از درد نميخواست بداند كه هنوز
سفر از خاطره ها آسان نيست ،
موج درياي غمت طوفاني است
و در اين راه ، از اين موج گذر بايد كرد
صبر بايد ميكرد،
موج درياي غمت رام شود، شايد آرام شود…

زلف تو خيس و تنت سرد و هوا باراني
شايد اين مرد پر از درد خودش ميدانست
كه در اين راه پر آشوب ، زمين خواهد خورد
و تو را باد جدا خواهد كرد
و به جاي دگري خواهد برد

 

شاعر:  آرش منتظري (يك مرد)



پاييز آمد...‏

۳۸۵ بازديد
پاييز آمد، لابه لاي درختان، لانه كرده كبوتر، از تراوش باران، مـــي گريزد.
خورشيد از غم، با تمام غرورش، پشتِ ابر سياهي، عــاشقانه به گريه، مـــي نشيند.
من با قلبي، به سپيـدي روز، مي روم به گلستان، همچو عطرِ اقاقي، لا به لاي درختان، مـــي نشينم.
.
شعر هستي، بر لبــانم جاري، پر توانم؛ آري! ميــروم در كــوه و دشــت و صحرا!
ره پيماي قلّه ها هستم من،
در كنار ياران، راه خود در طوفان، مـــي نَوردم!
در كوهستان، يا كويـر تشنه، يا كه در جنگل‏ ها، رهنـوردي شاد و پر اميدم!
.
باشد روزي برسد، شعر هستي بر لب، جان نهاده بر كف، راه انسانها را، در نَوَردم...

شعر هستي
؛ بودن و كوشيدن، رفتن و پيوستن، از كژي بگسستن، جان فدا كردن در راه خلق ست...
براي شنيدن

پ.ن: به شدت اين سرود را دوست دارم و دلم خواست اينجا بياورمش و توصيه اكيد ميكنم كه حتما بشنويدش و اينجا هم ببينيد.


چاي دم كن.. خسته ام از تلخي نسكافه ها

۴۴۸ بازديد

عشق بعضي وقتها از درد دوري بهتر است
بي قرارم كرده و گفته؛ صبوري بهتر است

 توي قرآن خوانده ام... يعقوب يادم داده است:
دلبرت وقتي كنارت نيست، كوري بهتر است

نامه هايم چشمهايت را اذيت مي كند
درد دل كردن براي تو، حضوري بهتر است

 چاي دم كن... خسته ام از تلخي نسكافه ها
چاي با عطر هل و گلهاي قوري، بهتر است

من سرم بر شانه ات؟..... يا تو سرت بر شانه ام؟...
فكر كن خانم اگر باشم چه جوري بهتر است....؟

حامد عسكري


فصل، فصل شكار شاپركهاست. مهر ماه است.

۳۲۶ بازديد
چترهاي آسماني‌مان را باز كنيم،
خدا مي‌بارد بر كوه،
ابرها بر‌ شانه‌هاي كوه سنگيني مي‌‌كنند،
آنان را تا نزد آلاچيقهاي خود راه ‌دهيم.
دارد باران مي‌بارد ...



فصل، فصل شكار شاپركهاست. مهر ماه است.
جشن مهرگان بگيريم.

گرفته شده از متن ناودان و الماس (+)
احمد عزيزي

گنگ ِ زندگي....

۳۱۰ بازديد

سزد اگر هزار بار، بيفتي از نشيبِ راه و باز،

رو نهي بدان فراز‎.‎

چه فكر مي‌كني؟ جهان چو آبگينه‌ي شكسته‌اي ست
كه سرو ِ راست هم دراو شكسته مي‌نمايدت‎ .‎
چنان نشسته كوه در كمين دره هاي اين غروب تنگ
كه راه، بسته مي‌نمايدت‎ .‎

زمان ِبي‌كرانه را،

تو با شمار ِگام ِعمرِ ما مسنج‏

به پاي او دمي ست

اين

درنگ ِ

درد و

رنج

.

.

هوشنگ ابتهاج


ما همه اكبر ليلازاديم!‏

۳۴۸ بازديد

باز هم اول مهر آمده بود،
و معلم آرام، اسم ها را مي‏خواند :
ــ اصغر پور حسين!
پاسخ آمد: حاضر!
ــ قاسم هاشميان!
پاسخ آمد: حاضر!
ــ اكبر ليلازاد!
ــ .... 
پاسخش را كسي از جمع نداد.
بار ديگر هم خواند: اكبر ليلازاد!
پاسخش را كسي از جمع نداد.
همه ساكت بوديم
جاي او اين جا بود
اينك اما، تنها
يك سبد لاله ي سرخ، در كنار ما بود...
لحظه اي بعد، معلم سبد گل را ديد
شانه هايش لرزيد...
همه ساكت بوديم
ناگهان در دل خود زمزمه اي حس كرديم،
غنچه اي در دل ما مي جوشيد،
گل فرياد شكفت؛
همه پاسخ داديم:
ــ حاضر! ما همه اكبر ليلازاديم!

قيصر امين پور


پ.ن: اولين بار كه اين عكس رو ديدم، بي هوا اين شعر به ذهنم رسيد كه براي فارسي دبستان بود. گرچه تصوير مدرسه اي در غزه ست، اما توي همين ايران، كم از اين صحنه ها نداشتيم.
پارسال اين شعر رو اينجا آوردم، امسال دلم خواست، اينجا هم بياورمش با عكس، هم براي آغاز سال تحصيلي، هم همزماني با هفته دفاع مقدس... گرچه به نظرم تاريخ و اتفاقات گذشته بر ما، مثل سالهاي جنگ، براي هميشۀ ما ست؛ نه فقط يك هفته و اينها...


ما بايد رخت ِ عزاي اين سالها را در بياوريم....

۳۰۲ بازديد

فردا را به فال نيك خواهم گرفت 

دارد همين لحظه

يك فوج كبوتر ِسپيد

از فراز ِكوچه ي ما ميگذرد

باد بوي نامهاي كسان من مي‌دهد ..

ديگر از اين همه سلامِ ضبط شده بر آدابِ لاجرم،خسته‌ام

.

بيا برويم آن سوي هر چه حرف و حديثِ امروزست 

هميشه سكوتي براي آرامش و فراموشي ما باقي‌ست 

مي‌توانيم بدون تكلم خاطره‌ئي حتي كامل شويم 

مي‌توانيم دمي در برابر جهان،

به يك واژه ساده

قناعت كنيم 

.

.

سيد علي صالحي

*رونوشت به خسته دلان...


بيجاره دلم...بيچاره دلم...

۳۲۰ بازديد


گلّه ي اسب هاي وحشي

در دل‌م

.

.

+

دلنوشته