یکشنبه ۰۱ آذر ۹۴ | ۱۵:۴۹ ۵,۷۲۶ بازديد
شب سرديست و من افسرده
راه دوريست و پايي خسته
تيرگي هست و چراغي مرده
.
مي كنم تنها، از جاده عبور
دور ماندند ز من؛ آدمها...
راه دوريست و پايي خسته
تيرگي هست و چراغي مرده
.
مي كنم تنها، از جاده عبور
دور ماندند ز من؛ آدمها...
سايه اي از سر ديوار گذشت
غمي افزود مرا بر غم ها
فكر تاريكي و اين ويراني
بي خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز كند پنهاني
نيست رنگي كه بگويد با من؛
اندكي صبر، سحـر نزديك است...
هر دم اين بانگ بر آرم از دل؛
واي اين شب چه قـــدر تاريك است!
خنده اي كو كه به دل انگيزم؟!
قطره اي كو كه به دريا ريزم؟!
صخره اي كو كه بدان آويزم؟!
مثل اينست كه شب؛ نمناك است!
ديگران را هم غم هست به دل
غم من ليك، غمي غمناك است
هر دم اين بانگ بر آرم از دل؛
واي اين شب چقدر تاريك است!
اندكي صبر سحر نزديك است...