رفته است و مهرش از دلم نمي رود
اي ستاره ها، چه شد كه او مرا نخواست؟
اي ستاره ها، ستاره ها، ستاره ها
پس ديار عاشقان جاودان كجاست؟
شاعر :فروغ فرخزاد
+ عنوان قسمتي از شعر زيباي فريدون مشيري
رفته است و مهرش از دلم نمي رود
اي ستاره ها، چه شد كه او مرا نخواست؟
اي ستاره ها، ستاره ها، ستاره ها
پس ديار عاشقان جاودان كجاست؟
شاعر :فروغ فرخزاد
+ عنوان قسمتي از شعر زيباي فريدون مشيري
كنارِ قدمهاي جابر، سوي نينوا رهسپاريم
ستونهاي
اين جاده را ما، به شوقِ حرم ميشماريم
شبيه
رباب و سـُكينه؛ براي حـرم بي قـراريم
ازين
سردي و سختي راه؛ به شوق تو باكي نداريم
فدايي زينب... هوادار عشقيم
اگركه خدا خواست، به زودي دمشقيم
لبيـّـكَ يابن الحيدر
قَطَعنا اليك الصَّحاري، الا يا امير الفرات
أضِفنا فانّا ضيوفك، اضِف هؤلاء المُشاة
نَسيرُ اليك نهاراً، و نَحلُمْ بك في الليالي
نَعُدُّ الخُطى و العلامات، و نبكيك حتى الوصال
نسيل كَنهرٍ، يا بحر المَعالي
بصَخرٍ و سدٍّ، اَبد لانُبالي
لبّيك يابن الحيدر
وُلِدنا على حبّ حيدر، إذن لانخاف المَخاطِر
و نَفديك بالقلب و الروح، و ليس فقط بالحناجر
و الحمدلله صِرنا، بلطفك شعباً أبيا
سنمشي الى القدسِ يوماً، مع المسلمين سَويا
سلامٌ على الشام، كَرَمزِ الصُّمود
و قدس و بحرين، اسيرِ القيود
لبيك يابن الحيدر
بر عشق و محبت
علي به دنيا آمديم
به خاطر همين است كه از خطرها نميترسيم
ما با دل و جان مان فداي تو ميشويم
نه فقط با حنجرههايمان
خدا را شكر كه به لطف تو
امّتي آزاده و ستم ناپذير شديم
روزي همراه با همه ي مسلمانان
به سوي قدس پياده خواهيم رفت
درود بر شام
به عنوان نماد و مظهر مقاومت
و درود بر بحرين و قدس
كه اسير بند هستند
* نوشته بود:
گفت: ضمائر را بشمار!
اي دوست قبولم كن وجانم بستان
مستم كن وز هر دو جهانم بستان
با هر چه دلم قرارگيرد بي تو
آتش به من اندر زن و آنم بستان
اي زندگي تن و توانم همه تو
جاني و دلي اي دل و جانم همه تو
تو هستي من شدي ازآني همه من
من نيست شدم در تو از آنم همه تو
بازآ كه تا به خود نيازم بيني
بيداري شبهاي درازم بيني
ني ني غلطم كه خود فراق تو مرا
كي زنده رها كند كه بازم بيني
هر روز دلم در غم تو زارتراست
وز من دل بي رحم تو بي زارتراست
بگذاشتيم ،غم تو نگذاشت مرا
حقا كه غمت از تو وفادارتر است
برمن دروصل بسته مي دارد دوست
دل رابه عطا شكسته مي خواهد دوست
زين پس من و دل شكستگي بردراو
چون دوست، دل شكسته مي دارد دوست
خود ممكن آن نيست كه بر دادم دل
آن به كه بر سوداي توبسپارم دل
گر من به غم عشق تو نسپارم دل
دل را چه كنم بهر چي مي دارم دل
درعشق تو هرحيله كه كردم هيچ است
هرخون جگركه بي توخوردم هيچ است
از درد تو هيچ روي درمانم نيست
درمان كه كند مرا كه دردم هيچ است
من بودم ودوش آن بت بنده نواز
از من همه لابه بود و از وي همه ناز
شب رفت و حديث ما به پايان نرسيد
شب را چه گنه حديث ما بود دراز
دل تنگم و ديدار تو درمان من است
بي رنگ رخت زمانه زندان من است
بر هيچ دلي مباد و بر هيچ تني
آنچه كز غم هجران تو بر جان من است
اي نور دل و ديده و جانم چوني
وي آرزوي هر دو جهانم چوني
من بي لب لعل تو چنانم كه مپرس
تو بي رخ زرد من ندانم چوني
افغان كردم برآن فغانم مي سوخت
خامش كردم چون خامشانم مي سوخت
از جمله كرانها برون كرد مرا
رفتم به مياني، در ميانم مي سوخت
من درد تو را زدست آسان ندهم
دل برنكنم زدوست تا جان ندهم
از دوست به يادگار دردي دارم
كه آن درد به صد هزار درمان ندهم
در عشق توام نصيحت و پند چه سود
زهرآب چشيده ام مرا قند چه سود
گويند مرا كه بند بر پاش نهيد
ديوانه دل است پاي بر بند چه سود
من ذره وخورشيد لقايي تو مرا
بيمار غمم عين دوايي تو مرا
بي بال و پر اندر پي تو مي پرم
من كه شده ام چو كهربايي تو مرا
غم را بر او گزيده مي بايد كرد
وز چاه طمع بريده مي بايد كرد
خون دل من ريخته مي خواهد يار
اين كار مرا به ديده مي بايد كرد
آبي كه از اين ديده چو خون مي ريزد
خون است بيا ببين كه چون مي ريزد
پيداست كه خون من چه برداشت كند
دل مي خورد و ديده برون مي ريزد
عاشق همه سال مست و رسوا بادا
ديوانه و شوريده و شيدا بادا
با هوشياري غصه هر چيز خوريم
چون مست شديم هرچه بادا بادا
دل در غم عشق مبتلا خواهم كرد
جان را سپر تير بلا خواهم كرد
عمري كه نه در عشق تو بگذاشته ام
امروز به خون دل قضا خواهم كرد
از بس كه برآورد غمت آه از من
ترسم كه شود به كام بدخواه از من
دردا كه زهجران تو اي جان جهان
خون شد دلم و دلت نه آگاه از من
تا با غم عشق تو مرا كار افتاد
بيچاره دلم در غم بسيار افتاد
بسيار فتاده بود اندر غم عشق
اما نه چنين زار كه اين بار افتاد
سوداي تورا زمانه مي بس باشد
هرگوش تو را ترانه مي بس باشد
در كشتن ما چه مي زني تيغ جفا
ما را سر تازيانه اي بس باشد
ما كار و دكان و پيشه را سوخته ايم
شعر و غزل و دوبيتي آموخته ايم
در عشق كه او جان و دل وديده ماست
جان ودل وديده هر سه را سوخته ايم
اندر دل بي وفا غم وماتم باد
آن را كه وفا نيست زعالم كم باد
ديدي كه مرا هيچ كسي ياد نكرد
جزغم ، كه هزار آفرين برغم باد
«مولانا»
*عكس را در شيراز، مسجد نصيرالملك گرفته ام
با هم كه قدم ميزنيم
حسودياَش ميشود آفتاب
نه كه هيچگاه
قدم نزده است با ماه!
*عنوان از "صالح سجادي" :
كنار من كه قدم ميزني هوا خوب است / پُـر از پريدنم و جاي زخم ها خوب است
براي حك شدن عشق در خيابان ها / به جا گذاشتن چند ردپا خوب است...
*محمدعلي بهمني :
با پاي دل قدم زدن آن هم كنار ِ تو / باشد كه خستگي بشود شرمسار ِ تو...
يلداي آدم ها
هميشه اول دي نيست
هر كس شبي بي يار بنشيند شبش يلداست
"مهدي فرجي"
شنيده ام "پـاييـــز"
شامه اي قوي دارد
براي
عشق هاي كهنه...
*عنوان از اينجا
*و امـــا عشق...
*آخر ِ پاييز شد.. همه دم مي زنند از شمردن جوجه ها! بشمار... تعداد ِ دل هايي را كه به دست آوردي بشمار! تعداد ِ لبخندهايي كه بر لب ِ دوستانت نشاندي بشمار! تعداد ِ اشك هايي كه از سر ِ شوق و غم ريختي... فصل زردي بود، تو چقدر سبز بودي؟ جوجه ها را بعدا با هم مي شماريم...
رقص بايد كه عجين با دف و سرنا بشود
باده خوب است به اندازه مهيا بشود
داده ام دختركان سيب بريزند به حوض
گفته ام تا همه جا هلهله برپا بشود
شاعران با غزل نيمه تمام آمده اند
دامنت را بتكان قافيه پيدا بشود
روسري سر كن و نگذار ميان من و باد
سر آشفتگي موي تو دعوا بشود
هيچكس راهي ميخانه نخواهد شد اگر
راز سكر آور چشمان تو افشا بشود
بلخ تا قونيه از چلچله پر خواهد شد
قدر يك ثانيه آغوشت اگر وا بشود
حيف ! يك كوه مذابي و كماكان بايد
عشوه هايت فقط از دور تماشا بشود
*شاعر "امير توانا"
*عنوان بيت بسيار زيباييست از "شريف تبريزي" :
"آزاد اگر باشد دلي، زلفت گرفتارش كند / ور خفته باشد فتنه اي، چشم تو بيدارش كند!"
برنمي گردند شعرها
به خانه نمي روند
تا برگردي
و دست تكان دهي.
روبان هاي سفيد را در كف شعرها ببين كه چگونه در
باران مي لرزند
روبان هاي سفيد، پيچيده بر گل سرخ هاي بي تاب را
ببين!
بر نمي گردند شعرها
پراكنده نمي شوند
به انتظار تو در باران ايستاده اند
و به لبخندي، به تكان دستي، دل خوشند.
"شمس لنگرودي"