شعر

شعر

كاش دلتنگي نيز نام كوچكي مي‌داشت

۳۷۵ بازديد

كاش دلتنگي نيز نام كوچكي مي‌داشتتا به جان مي‌خواندي:
نام كوچكي

تا به مهر آوازش مي‌دادي،

همچون مـــــرگ

كه نام ِكوچكِ زندگي است
...

احمد شاملو


اورچينه همان پلكانِ خانه‌يِ قديمي مادربزرگ

۴۲۱ بازديد

كاش ايستاده باشي
بر روي اورچينه 

آنگاه من تا آغوشت
پر خواهم گشود

هم چون خورشيد كه
در آسمان پر مي گشايد

دلنوشته ها

اورچينه به معني نردبام، پلكان و در لغت نامه دهخدا اور به معني برآمدن- بالارفتن، چينه به معني ديوار

... و «اُرچينه»
همان پلكان خانه‌ي قديمي مادربزرگ است
كه هميشه فكر مي‌كردم
 آخرين پله جايي است كه
 تو روي آن ايستاده‌اي
و دستانم را آرام آرام مي‌گيري ... (+)


رفتن ت؛ اصلي ترين بحران

۴۰۶ بازديد

تو رفته اي
و بحران نوشيدن چاي بي تو در اين خانه
مهمترين بحران خاورميانه است و
اين احمق ها هنوز سر نفت ميجنگند...

پوريا عالمي


اي ديده! ره ز ظلمتِ غم چون برون بري؟

۳۵۶ بازديد
اي ديده؛ ره ز ظلمت غم چون برون بري        چون نورِ دل نماند برون، راه چون بري
اول چـراغ بركن و آنگه چــراغ جــوي             تـا زان چـراغ راه ز ظلمـت بـرون بـري

فانوس
هجــران يـار، بر جگـرت زخـمِ مـار زد              آن زخـمِ مـار ني كه به بـادِ فسـون بـري
آن درد دل كه برده‌اي آنگه عروسي است         در جنب محنتي كه ز هجران كنون بري
خاقانيا؛ حريف فراقي به دستِ خون         در خون نشسته‌اي چه غم دست خون بري

خاقاني


كس واقف ما نيست كه از ديده چه ها رفت...

۲۱,۰۶۴ بازديد
آن ترك پري چهر كه دوش از بر ما رفت
آيا چه خطا ديد كه از راه خطا رفت

تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بين
كس واقف ما نيست كه از ديده چه ها رفت

دل گفت وصالش به دعا باز توان يافت
عمريست كه عمرم همه در كار دعا رفت

دي گفت طبيب از سر حسرت چو مرا ديد
هيهات كه رنج تو ز قانون شفا رفت

اي دوست به پرسيدن حافظ قدمي نه
زان پيش كه گويند كه از دار فنا رفت


براي ِكودكانِ سر به هوايِ همين كوچه

۴۰۰ بازديد
هر شب
شاباش‌ ماه
يك مشت پولكِ نقره‌اي است
برايِ كودكانِ سر به هوايِ همين كوچه

محمدرضا عبدالملكيان


همۀ اين هزارها...‏

۳۷۰ بازديد

همه‏ ي اين هزار حرف نگفته
اين هزار شعر نسروده٬
همه‏ ي اين هزار قاصدكِ سپيد
 
ـ قاصدان هزار «دوستت دارم»ِ نگفته ـ
كه با تفرق ابدي
تنها يك فوت فاصله دارند٬

نثار تويي كه به فروتني «نيستي»
در تك تك سلول هاي روح من
لانه كرده اي...

مصطفي مستور


به دستانِ تو عادت كردم

۳۶۵ بازديد
با همين دست، به دستانِ تو عادت كردم
اين گناه ست ولي جان تو عادت كردم...



دستم اندازۀ يك لمسِ بهاري سبز است
بس كه بي پرده به دستانِ تو عادت كردم...

علي اكبر رشيدي

* قبل تر، به واسطه بيت ديگري از كامل شعر، با تصوير ديگري همراه شده. (اينجا)

من از اول روز دانستم كه با شيرين در افتادم...

۷۶۸ بازديد

ز دستم بر نمي خيزد كه يكدم بي تو بنشينم 

به جز رويت نمي خواهم كه روي هيچكس بينم 


من از اول روز دانستم كه با شيرين در افتادم 

كه چون فرهاد بايد شست دست از جان شيرينم


تو همچون گل ز خنديدن لبت با هم نمي آيد 

روا داري كه من بلبل چو بوتيماز بنشينم 

رقيب انگشت ميخايد كه سعدي ديده بر هم نه 

مترس اي باغبان از گل كه مي بينم نمي چينم


سعدى


عاقبت يك روز برفى، ميروم و گم ميشوم...‏

۳۵۹ بازديد

قرار بود برفى بيايد و مرا با خود ببرد...
قرار بود برفى بيايد و من
چترم را بردارم
بزنم به برف
تكه هاي روحم را
با آن ببارم
و
گم شوم...
.

زمستان از نيمه گذشته وُ
خبري از آن برف نيست...
پس من كجا گم شوم؟ چگونه؟

/**/ دلنوشته ها
(نجوا رستگار)

اينجا هم