یکشنبه ۰۱ آذر ۹۴ | ۱۵:۵۸ ۳۵۷ بازديد
اي ديده؛ ره ز ظلمت غم چون برون بري چون نورِ دل نماند برون، راه چون بري
اول چـراغ بركن و آنگه چــراغ جــوي تـا زان چـراغ راه ز ظلمـت بـرون بـري

هجــران يـار، بر جگـرت زخـمِ مـار زد آن زخـمِ مـار ني كه به بـادِ فسـون بـري
آن درد دل كه بردهاي آنگه عروسي است در جنب محنتي كه ز هجران كنون بري
خاقانيا؛ حريف فراقي به دستِ خون در خون نشستهاي چه غم دست خون بري
خاقاني
اول چـراغ بركن و آنگه چــراغ جــوي تـا زان چـراغ راه ز ظلمـت بـرون بـري

هجــران يـار، بر جگـرت زخـمِ مـار زد آن زخـمِ مـار ني كه به بـادِ فسـون بـري
آن درد دل كه بردهاي آنگه عروسي است در جنب محنتي كه ز هجران كنون بري
خاقانيا؛ حريف فراقي به دستِ خون در خون نشستهاي چه غم دست خون بري
خاقاني