مپرس آن نغمه سرا از تو چرا جدا شد؟!
گـلـچـهـره
مپرس پروانه يِ تو، بي تو كجا رها شد؟!
مرنجان دلت رارها كن غمت را رها كنمخور غم، مخور غم نگارا!مخور غممخور غم نگارا
شاعرش را نمي دانم
ولي آهنگ فيلم دلشدگان علي حاتمي بودبشنويد با صداي محمد رضا شجريان
اين چرخ و فلك كه ما در او حيرانيم
فانوس ِخيال از او مثالي دانيم
خورشيد چراغدان و عالم فانوس
ما چون صوريم كاندراو حيرانيم
خيام
اي شاخ گل كه در پي گلچين دوانيم
اين نيست مزد رنج من و باغبانيم
پروردمت به ناز كه بنشينمت به پاي
اي گل چرا به خاك سيه مي نشانيم...
ت.ن: از آن عكس هايى بود كه خيلى دلم ميخواست بياورمش اينجا، ولى شعرى كه واقعا راضى ام كند، نيافتم.
ليلا با اين بيت صائب همراهش كرده بود:
ما گل به دست خود ز نهالي نچيدهايم..... در دست ديگران گلي از دور ديدهايم
اولش به دلم نشست، اما بعد كه بيشتر تصوير را نگاه كردم، ديدم اين آن نيست كه ميخواهم. اين شد كه يك سرى بيت كه بلد بودم را گذاشتم كنار يك سرى بيت كه از نت يافتم و از چندنفر نظر گرفتم. هرچند باز مطلوب خودم نشد. ولى خب به پيشنهاد اول اخوى كوچكتر به خاطر شخص خودش بيشتر، عمل كردم و اين را آوردم. :)حالا بعضى شان را اينجا هم ميآورم:
- بر شاخه سرخ گل، مكن جاي .... كان حاصل رنج باغبان است (پروين اعتصامى)
- نيينى باغبان چون گل بكارد ... چه مايه غم خورد تا گل بر آرد
به روز و شب بود بى صبر و بى خواب ... گهى پيرايد او را گه دهد آب
گهى از بهر او خوابش رميده ... گهى خارش به دست اندر خليده
به اميد آن همه تيمار بيند ... كه تا روزى برو گل بار بيند (فخرالدين اسعد گرگاني)
- چو گل به دامن از اين باغ ميبري حافظ .... چه غم ز ناله و فرياد باغبان داري (حافظ)
- اي كاشكي رقيبان دانند قيمت تو ... گل را چه قدر باشد در دست باغبانان (سيف فرغاني)
من از خوش باوري اينجا؛ محبت جستجو كردم...
* به گمانم از آن تك بيت هايي ست كه جلوتر از شاعرش معروف شده، لااقل من شاعر را نيافتم.
* تصوير را با اين بيت از سيد عباس سجادي سيو كرده بودم: دوره گردي در خيابانها محبت مي فروخت
گوييا او هم بساط خويش را برچيده استيكي از دوستان، لطف كردند و كامل ش را در نظرات آورده اند.
+اين بيت شهريار هم بي تناسب نبود: در ديارى كه در او نيست كسى يار كسـى
كــاش يارب كه نيفـتد به كسى كار كسى
عشق من و تو؟ آه...
اين هم حكايتي استاما در اين زمانه كه درمانده هر كسياز بهر نان شبديگر براي عشق و حكايت مجال نيستشاد و شكفته در شب جشن تولدتتو بيست شمع خواهي افروخت تابناك
امشب هزار دختر همسال تو وليخوابيده اند گرسنه و لخت روي خاكزيباست رقص و ناز سرانگشت هاي توبر پرده هاي سازاما هزار دختر بافنده اين زمانبا چرك و خون زخم سرانگشت هايشانجان مي كنند در قفس تنگ كارگاهاز بهر دستمزد حقيري كه بيش از آنپرتاب مي كني تو به دامان يك گداوين فرش هفت رنگ كه پامال رقص توستاز خون و زندگاني انسان گرفته رنگدر تار و پود هر خط و خالش، هزار رنجدر آب و رنگ هر گل و برگش، هزار ننگ
اينجا به خاك خفته هزار آرزوي پاكاينجا به باد رفته هزار آتش جواندست هزار كودك شيرين بي گناهچشم هزار دختر بيمار ناتوان ...
ديريست گاليا!هنگام بوسه و غزل عاشقانه نيستهر چيز رنگ آتش و خون دارد اين زمانهنگامه ي رهايي لبها و دست هاستعصيان زندگي است
در روي من مخند!شيريني نگاه تو بر من حرام باد!بر من حرام باد از اين پس شراب و عشق!بر من حرام باد تپشهاي قلب شاد!
ياران من به بند،در دخمه هاي تيره و غمناك باغشاهدر عزلت تب آور تبعيدگاه خاركدر هر كنار و گوشه ي اين دوزخ سياه
زودست گاليا!در من فسانه ي دلدادگي مخوان!اكنون ز من ترانه ي شوريدگي مخواه!زودست گاليا! نرسيدست كاروان ...
روزي كه بازوان بلورين صبحدمبرداشت تيغ و پرده ي تاريك شب شكافت،روزي كه آفتاباز هر دريچه تافت،روزي كه گونه و لب ياران همنبردرنگ نشاط و خنده ي گمگشته بازيافت،من نيز باز خواهم گرديد آن زمانسوي ترانه ها و غزلها و بوسه هاسوي بهارهاي دل انگيز گل فشانسوي تو،عشق من!
هوشنگ ابتهاج
پ.ن: خيلي وقت پيشترها كه دنبال يك اسم براي نوشتن در دنياي مجازي بودم، ديدنِ اين شعر باعث شروع شد...
"گاليا" نام دختري ارمني، يا اسم قديم كشور فرانسه (+) ، به قول دوستي به روسي «سيب سرخ» يا هر چه كه مي خواهد باشد، برايِ من دوست داشتني است...
شهر
آبستن غم هاست، خدا رحم كند
شهر
اين بار چه غوغاست... خدا رحم كند
بوي
دود است كه پيچيده، كجا ميسوزد؟
نكند
خانه ي مولاست؟ خدا رحم كند
همه
ي شهر به اين سمت سرازير شدند
در
ميان كوچه دعواست... خدا رحم كند
هيزم
آورده كه آتش بزنند اين در را
پشت
در حضرت زهراست... خدا رحم كند
همه
جمعند و موافق كه علي را ببرند
و
علي يكه و تنهاست.... خدا رحم كند
بين
اين قوم كه از بغض لبالب هستند
قنفذ
و مغيره پيداست... خدا رحم كند
مادر
افتاد و پسر رفت زدست، درد اين است
چشم
زينب به تماشاست... خدا رحم كند
مو
پريشان كند و دست به نفرين ببرد
در
زمين زلزله برپاست... خدا رحم كند
ماجرا
كاش همان روز به آخر مي شد
تازه
آغاز بلاهاست.... خدا رحم كند
غزلم
سوخت، دلم سوخت، دل آقا سوخت
روضه
ي ام ابيهاست... خدا رحم كند ....
ياسر مسافر
* دلم ميخواست براى روز سوم جمادي الثاني و شهادت بانو، پستى بياورم اينجا. شعر خيلى سنگين است... ميدانم اما خووب است...
تسليت...
_
ايستاده در باد
شاخهي لاغر بيدي كوتاه
بر تنش جامهاي انباشته از پنبه و كاه
بر سر مزرعه افتاده بلند
سايهاش سرد و سياه
نه نگاهش را چشم
نه كلاهش را پشم
سايهي امن كلاهش اما
لانهي پير كلاغي است كه با قال و مقال
قاروقار از تهِ دل ميخواندَ:
آن كه ميترسد
ميترسانَد!
پ.ن: به زودي به دوستاني كه ايميلي و كامنتي تقاضاي همكاري در وبلاگ داشتند جواب خواهد داده شد...