یکشنبه ۰۱ آذر ۹۴ | ۱۵:۵۹ ۵۱۵ بازديد
ديريست گاليا!در گوش من فسانه ي دلدادگي مخوان!ديگر ز من ترانه ي شوريدگي مخواه!ديرست گاليا! به ره افتاد كاروان
عشق من و تو؟ آه...
اين هم حكايتي استاما در اين زمانه كه درمانده هر كسياز بهر نان شبديگر براي عشق و حكايت مجال نيستشاد و شكفته در شب جشن تولدتتو بيست شمع خواهي افروخت تابناك
امشب هزار دختر همسال تو وليخوابيده اند گرسنه و لخت روي خاكزيباست رقص و ناز سرانگشت هاي توبر پرده هاي سازاما هزار دختر بافنده اين زمانبا چرك و خون زخم سرانگشت هايشانجان مي كنند در قفس تنگ كارگاهاز بهر دستمزد حقيري كه بيش از آنپرتاب مي كني تو به دامان يك گداوين فرش هفت رنگ كه پامال رقص توستاز خون و زندگاني انسان گرفته رنگدر تار و پود هر خط و خالش، هزار رنجدر آب و رنگ هر گل و برگش، هزار ننگ
اينجا به خاك خفته هزار آرزوي پاكاينجا به باد رفته هزار آتش جواندست هزار كودك شيرين بي گناهچشم هزار دختر بيمار ناتوان ...
ديريست گاليا!هنگام بوسه و غزل عاشقانه نيستهر چيز رنگ آتش و خون دارد اين زمانهنگامه ي رهايي لبها و دست هاستعصيان زندگي است
در روي من مخند!شيريني نگاه تو بر من حرام باد!بر من حرام باد از اين پس شراب و عشق!بر من حرام باد تپشهاي قلب شاد!
ياران من به بند،در دخمه هاي تيره و غمناك باغشاهدر عزلت تب آور تبعيدگاه خاركدر هر كنار و گوشه ي اين دوزخ سياه
زودست گاليا!در من فسانه ي دلدادگي مخوان!اكنون ز من ترانه ي شوريدگي مخواه!زودست گاليا! نرسيدست كاروان ...
روزي كه بازوان بلورين صبحدمبرداشت تيغ و پرده ي تاريك شب شكافت،روزي كه آفتاباز هر دريچه تافت،روزي كه گونه و لب ياران همنبردرنگ نشاط و خنده ي گمگشته بازيافت،من نيز باز خواهم گرديد آن زمانسوي ترانه ها و غزلها و بوسه هاسوي بهارهاي دل انگيز گل فشانسوي تو،عشق من!
هوشنگ ابتهاج
پ.ن: خيلي وقت پيشترها كه دنبال يك اسم براي نوشتن در دنياي مجازي بودم، ديدنِ اين شعر باعث شروع شد...
"گاليا" نام دختري ارمني، يا اسم قديم كشور فرانسه (+) ، به قول دوستي به روسي «سيب سرخ» يا هر چه كه مي خواهد باشد، برايِ من دوست داشتني است...
عشق من و تو؟ آه...
اين هم حكايتي استاما در اين زمانه كه درمانده هر كسياز بهر نان شبديگر براي عشق و حكايت مجال نيستشاد و شكفته در شب جشن تولدتتو بيست شمع خواهي افروخت تابناك
امشب هزار دختر همسال تو وليخوابيده اند گرسنه و لخت روي خاكزيباست رقص و ناز سرانگشت هاي توبر پرده هاي سازاما هزار دختر بافنده اين زمانبا چرك و خون زخم سرانگشت هايشانجان مي كنند در قفس تنگ كارگاهاز بهر دستمزد حقيري كه بيش از آنپرتاب مي كني تو به دامان يك گداوين فرش هفت رنگ كه پامال رقص توستاز خون و زندگاني انسان گرفته رنگدر تار و پود هر خط و خالش، هزار رنجدر آب و رنگ هر گل و برگش، هزار ننگ
اينجا به خاك خفته هزار آرزوي پاكاينجا به باد رفته هزار آتش جواندست هزار كودك شيرين بي گناهچشم هزار دختر بيمار ناتوان ...
ديريست گاليا!هنگام بوسه و غزل عاشقانه نيستهر چيز رنگ آتش و خون دارد اين زمانهنگامه ي رهايي لبها و دست هاستعصيان زندگي است
در روي من مخند!شيريني نگاه تو بر من حرام باد!بر من حرام باد از اين پس شراب و عشق!بر من حرام باد تپشهاي قلب شاد!
ياران من به بند،در دخمه هاي تيره و غمناك باغشاهدر عزلت تب آور تبعيدگاه خاركدر هر كنار و گوشه ي اين دوزخ سياه
زودست گاليا!در من فسانه ي دلدادگي مخوان!اكنون ز من ترانه ي شوريدگي مخواه!زودست گاليا! نرسيدست كاروان ...
روزي كه بازوان بلورين صبحدمبرداشت تيغ و پرده ي تاريك شب شكافت،روزي كه آفتاباز هر دريچه تافت،روزي كه گونه و لب ياران همنبردرنگ نشاط و خنده ي گمگشته بازيافت،من نيز باز خواهم گرديد آن زمانسوي ترانه ها و غزلها و بوسه هاسوي بهارهاي دل انگيز گل فشانسوي تو،عشق من!
هوشنگ ابتهاج
پ.ن: خيلي وقت پيشترها كه دنبال يك اسم براي نوشتن در دنياي مجازي بودم، ديدنِ اين شعر باعث شروع شد...
"گاليا" نام دختري ارمني، يا اسم قديم كشور فرانسه (+) ، به قول دوستي به روسي «سيب سرخ» يا هر چه كه مي خواهد باشد، برايِ من دوست داشتني است...