كه من فكر مي كنمبر روي خاك
معجزه آسا نشسته است
مادر پرنده اي ست
كه با بال هاي خيسبر شاخه ي شكسته ي رويا
نشسته است...
عبدالجبار كاكايي
نوشت فاطمه، شاعر زبانش الكن شد
نوشت فاطمه هفت آسمان مزين شد
نوشت فاطمه تكليف نور روشن شد
دليل خلق زمين و زمان معين شد
نوشت فاطمه يعني خدا غزل گفته است
غزل، قصيده ي نابي كه در ازل گفته است
نوشت فاطمه تعريف ديگري دارد
ز درك خاك مقام فراتري دارد
خوشا به حال پيمبر چه مادري دارد
درون خانه بهشت معطري دارد
پدر هميشه كنارت حضور گرمي داشت
براي وصف تو از عرش واژه بر مي داشت
چرا كه روي زمين واژه ي وزيني نيست
و شأن وصف تو اوصاف اينچنيني نيست
و جاي صحبت اين شاعر زميني نيست
و شعر گفتن ما غير شرمگيني نيست
خدا فراتر از اين واژه ها كشيده تو را
گمان كنم كه تورا، اصلا آفريده تو را
كه گِرد چادر تو آسمان طواف كند
و زير سايه ي آن كعبه اعتكاف كند
ملك ببيند وآنگاه اعتراف كند
كه اين شكوه جهان را پر از عفاف كند
كتاب زندگي ات را مرور بايد كرد
مرور كوثر و تطهير و نور بايد كرد
در آن زمان كه دل از روزگار دلخور بود
و وصف مردمش الهاكم التكاثر بود
درون خانه ي تو نان فقر آجر بود
شبيه شعب ابي طالب از خدا پر بود
بهشت عالم بالا برايت آماده است
حصير خانه ي مولا به پايت افتاده است
به حكم عشق بنا شد در آسمان علي
علي از آن تو باشد... تو هم از آن علي
چه عاشقانه همه عمر مهربان علي!
به نان خشك علي ساختي، به نان علي
از آسمان نگاهت ستاره مي خواهم
اگر اجازه دهي با اشاره مي خواهم
به ياد آن دل از شهر خسته بنويسم
كنار شعر دو ركعت نشسته بنويسم
شكسته آمده ام تا شكسته بنويسم
و پيش چشم تو با دست بسته بنويسم
به شعر از نفس افتاده جان تازه بده
و مادري كن و اين بار هم اجازه بده
به افتخار بگوييم از تبار توايم
هنوز هم كه هنوز است بي قرار توايم
اگر چه ما همه در حسرت مزار توايم
كنار حضرت معصومه در كنار توايم
فضاي سينه پر از عشق بي كرانهء توست
«كرم نما و فرود آ كه خانه خانهء توست»
من
تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حيات
آب اين رود به سرچشمه نميگردد باز
بهتر آنست كه غفلت نكنيم از آغاز...
وقتش رسيده حال و هوايم عوض شود
با سار ِ پشت پنجره جايم عوض شود
هي كار دست من بدهد چشم هاي تو
هي توبه بشكنم و خدايم عوض شود
با بيت هاي سر زده از سمت ِ ناگهان
حس مي كنم كه قافيه هايم عوض شود
جاي تمام گريه، غزل هاي ناگــــــزير
با قاه قاه ِ خنده ي بي غم عوض شود
سهراب ِ شعرهاي من از دست مي رود
حتي اگر عقيده ي رستم عوض شود
قدري كلافه ام و هوس كرده ام كه باز
در بيت هاي بعد، رديفم عوض شود
حـوّاي جا گرفته در اين فكر رنج ِ تلخ
انگــار هيچ وقـت به آدم نـمي رسد
تن داده ام به اين كه بسوزم در آتشت
حالا بهشت هم به جهنم نمي رسد
با اين رديف و قافيه بهتر نمي شوم !
وقتش رسيده حال و هوايم عوض شود
خيلي
زود ميفهمي
همهچيز
را در آغوشِ من جا گذاشتي
مثلِ
مسافري كه تمامِ زندگياش را
در
يك ايستگاهِ بينِ راهي جا ميگذارد!
غروب؛ فرا ميرسد
و دلتنگي ام از تو
بر تن موج سوار ميشود
و مي سُرايم
غزلي را
با قافيه ي
اشك و حسرت
و عشق را
گوشزد ميكنم...