غروب...‏

۳۶۳ بازديد

غروب؛ فرا ميرسد
و دلتنگي ام از تو
بر تن موج سوار ميشود
و مي سُرايم
غزلي را
با قافيه‏ ي اشك و حسرت
و عشق را
گوشزد ميكنم
...

 


* شعر از يك آشناي قديمي ست كه چون آن زمان براي خودم خوانده بودم و ضبط كرده بودم، در يادم مانده.
البته تحت تأثير فضاي تصوير، اندكي تغيير داشته. اصلش اين بود به گمانم:
غروب؛ فرا ميرسد/ و دلتنگي ام از تو/ بر تن شعر پيله ميبندد/ و مي سُرايم/ غزلي را/ با قافيه اشك و لبخند/ و عشق را/ گوشزد ميكنم...

* عكس هم از "فخري سادات" مون :)


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد