یکشنبه ۰۱ آذر ۹۴ | ۱۵:۵۹ ۳۶۳ بازديد
غروب؛ فرا ميرسد
و دلتنگي ام از تو
بر تن موج سوار ميشود
و مي سُرايم
غزلي را
با قافيه ي
اشك و حسرت
و عشق را
گوشزد ميكنم...
* شعر از يك آشناي قديمي ست كه چون آن زمان براي خودم خوانده بودم و ضبط كرده بودم، در يادم مانده.
البته تحت تأثير فضاي تصوير، اندكي تغيير داشته. اصلش اين بود به گمانم:
غروب؛ فرا ميرسد/ و دلتنگي ام از تو/ بر تن شعر پيله ميبندد/ و مي سُرايم/ غزلي را/ با قافيه اشك و لبخند/ و عشق را/ گوشزد ميكنم...
* عكس هم از "فخري سادات" مون :)