شعر

شعر

يادمه ..كودكي يادمه...

۱,۳۲۸ بازديد



بيا همبازي خوب كودكي 
دوباره بچه مي شيم يواشكي
اگه حرفي واسه خنديدن نبود 
تا ته دنيا مي خنديم الكي......

ترانه: يغما گلرويي

با اشك درد عشق مداوا نمي شود

۳۶۷ بازديد

بس كن بخواب پنجره اي وا نمي شود
اهل دلي به فكر دل ما نمي شود

قدري بخند گريه براي تو خوب نيست
با اشك درد عشق مداوا نمي شود 

بس كن چقدر خيره به امواج مي شوي؟
دريا كه مثل چشم تو زيبا نمي شود

چشمان من خلاصه اي از اشك هاي توست
چشمم بدون اشك تو معنا نمي شود 

بس كن بخواب، عمر كه دست من و تو نيست
اين لحظه ها دوباره شكوفا نمي شود

بس كن بخند گريه براي تو خوب نيست
مانند خنده هاي تو پيدا نمي شود

 ناصر حامدي
*


فداي پيرهن چاك ماه رويان باد

۳۸۱ بازديد

پيراهن ت در باد تكان مي خورد
اين
تنها پرچمي ست
كه دوستش دارم...

گروس عبدالملكيان

*


تنها اندكي خدا...

۶۸۲ بازديد


تكليف اتاق تاريك را
كليد برق، روشن مي‏كند
و تكليف سيگار زر را
كبريت بي‌‏خطر !

تكليف دهليزهاي درون را
نه كليد برق
نه كبريت بي‌‏خطر ،
تنها اندكي خدا
مي‏‌بايست
خدايي كه سخت
ناياب است .

"سيدحسن حسيني"



ديگر از آينه هم دل سيرم...‏

۳۷۵ بازديد

گرچه چشمان تو جز در پي زيبايي نيست
دل بكن! آينه اينقدر تماشايي نيست

حاصل خيره در آيينه شدن ها آيا
دو برابر شدن غصه تنهايي نيست؟!


بي سبب تا لب دريا مكشان قايق را
قايق ات را بشكن! روح تو دريايي نيست

آه در آينه تنها كدرت خواهد كرد
آه! ديگر دمت اي دوست مسيحايي نيست

آنكه يك عمر به شوق تو در اين كوچه نشست
حال وقتي به لب پنجره مي آيي نيست

خواستم با غم عشقش بنويسم شعري
گفت: هر خواستني عين توانايي نيست


فاضل نظري
* براي خيالي كه مُرد

* نوشته بودم: گاهى از آينه ها هم فرار ميكنم، مبادا مرا عاشق خودم كنند. اين روزها، از آينه ها اگر فرار ميكنم، براى اين است كه نميخواهم عمق چشم هايم را ببينم... بس كه تاب نميآورم ديدن اندوهِ بيهوده اى كه در عمق ش نشسته و اشك بى اختيار جارى ميشود.


نازلي ستاره بود!

۳۶۴ بازديد

نازلي!
بــهار، خنده زد و ارغوان شكفت
در خانه، زير پنجره، گل داد ياسِ پير
دست از گمان بدار
با مرگِ نحس پنجه ميفكن
بودن به از نبود شدن خاصه در بــهار...

نازلي سخن نگفت؛
سرافراز، دندانِ خشم بر جگرِ خسته بست و رفت...

نازلي!
سخن بگو!
مرغِ سكوت، جوجه مرگي فجيع را
در آشيان به بيضه نشسته‌ست

نازلي سخن نگفت؛ چو خورشيد
از تيرگي درآمد و در خون نشست و رفت...

نازلي سخن نگفت
نازلي ستاره بود
يك دم در اين ظلامِ درخشيد و جست و رفت...

نازلي سخن نگفت
نازلي بنفشه بود، گل داد و مژده داد:
«زمستان شكست»
و رفت...


احمد شاملو

شاملو پس از كودتاي ۲۸ مرداد وقتي در زندان بود با وارطان سالاخانيان آشنا شد. در هنگام مرگ وارطان در اثر شكنجه احمد شاملو هم‌بند وارطان بود. وي در آن زمان شعر «وارطان سخن نگفت» را سرود كه بعدها براي گذر كردن از سد سانسور، كلمه «نازلي» جاي «وارطان» به‌كار برده شد و به قول شاعر «شعر را به تمام وارطان‌ها تعميم داد.» (+)


رسواي جماعت

۳۵۸ بازديد

خواهي نشوي هم رنگ
رسواي جماعت شو...




ت.ن: اشرف الدين قزويني يا همان نسيم شمال؛ شعري سروده بود كه در مصرعي اينطور ميگويد: "خواهي نشوي رسوا، هم رنگ جماعت شو..."، كه به صورت ضرب المثل بين عوام هست. اين مثل به نحو ديگري هم تغيير شكل داده و مفهوم متفاوتي را ميرساند. در اينجا هم با توجه به تصوير، آن گونه ديگر مورد استفاده قرار گرفته.


تابِ تو را چو تب كند! گفت: بلي اگر بَرَم!

۳۶۸ بازديد
آمده‌ام كه سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوييم كه ني، ني شكنم شكر برم



آمده‌ام چو عقل و جان از همه ديده‌ها نهان
تا سوي جان و ديدگان، مشعله نظر برم

آمده‌ام كه ره زنم بر سرِ گنج شه زنم
آمده‌ام كه زَر برم، زر نبرم خبر برم

گر شكند دلِ مرا جان بدهم به دل شكن
گر زِ سرم كله بَرَد، من ز ميان كمر برم

اوست نشسته در نظر، من به كجا نظر كنم
اوست گرفته شهرِ دل، من به كجا سفر برم

آنكه ز زخم تير او كوه شكاف مي كند
پيش گشادتير او، واي اگر سپر برم

گفتم آفتاب را گر ببري تو تاب خود
تابِ تو را چو تب كند، گفت: بلي اگر برم!

آنك ز تابِ روي او نور صفا به دل كشد
و آنك ز جوي حسن او آب سوي جگر برم

در هوسِ خيالِ او همچو خيال گشته‌ام
وز سر رَشكِ نامِ او، نامِ رُخِ قمر برم

اين غزلم جواب آن باده كه داشت پيشِ من
گفت بخور نمي‌خوري پيش كسي دگر برم

مولانا
بشنويد با صداي هژير مهر افروز


و هر چه خاطره دارم از آن محل دارم

۳۲۲ بازديد
به ياد چايي شيرين كربلايي ها
لبم حلاوت "احلي من العسل" دارد...


سيد حميدرضا برقعي



* بهترين تصويرى كه يافت شد، همين بود. يعنى اگه بيت هم روش نبود، با همين بيت همراهش ميكردم.
اين و اين را هم ببينيد.


ز گريه مردم چشمم نشسته در خون است*

۴۳۵ بازديد

گـريه نكرده ام
از وقتي نيستي،
هي گرد و خاك مي رود
توي چشمم!

كامران رسول زادهز گريه مردم چشمم نشسته در خون استببين كه در طلبت حال مردمان چون است
ز بيخودي طلب يار مي‌كند «حافظ»چو مفلسي كه طلبكار گنج قارون است!