درّه اي ميدانم؛
شيب تندي دارد،
و زلالي كه ز برفاب افق ميآيد...
در سراشيب همين درّه سحر ميرويد،
آب و آيينه و باران و سحر در اين جا،
همگي؛ يك رنگند...
درّه اي ميدانم؛
شيب تندي دارد،
و زلالي كه ز برفاب افق ميآيد...
در سراشيب همين درّه سحر ميرويد،
آب و آيينه و باران و سحر در اين جا،
همگي؛ يك رنگند...
و هر سازي كه مي بينم بد آهنگ است
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بي برگشت بگذاريم
ببينيم آسمان هر كجا آيا همين رنگ است ؟
تو داني كاين سفر هرگز به سوي آسمانها نيست
سوي اينها و آنها نيست
به سوي پهن دشت بي خداوندي ست
كه با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاك افتند
بهل كاين آسمان پاك
چراگاه كساني چون مسيح و ديگران باشد
كه زشتاني چو من هرگز ندانند و ندانستند كآن خوبان
پدرشان كيست ؟
و يا سود و ثمرشان چيست ؟
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بگذاريم
به سوي سرزمينهايي كه ديدارش
بسان شعله ي آتش
دواند در رگم خون نشيط زنده ي بيدار
نه اين خوني كه دارم ، پير و سرد و تيره و بيمار
بيا تا راه بسپاريم
به سوي سبزه زاراني كه نه كس كشته ، ندروده
به سوي آفتاب شاد صحرايي
كه نگذارد تهي از خون گرم خويشتن جايي
و ما بر بيكران سبز و مخمل گونه ي دريا
مي اندازيم زورقهاي خود را چون كل بادام
و مرغان سپيد بادبانها را مي آموزيم
كه باد شرطه را آغوش بگشايند
و مي رانيم گاهي تند ، گاه آرام
من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم
ز سيلي زن ، ز سيلي خور
وزين تصوير بر ديوار ترسانم
درين تصوير
عدو با تازيانه ي شوم و بيرحم خشانتكار
زند ديوانه وار ، اما نه بر دريا
به گرده ي من ، به رگهاي فسرده ي من
به زنده ي تو ، به مرده ي من
بيا اي خسته خاطر دوست !
اي مانند من دلكنده و غمگين
من اينجا بس دلم تنگ است
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بي فرجام بگذاريم
پ.ن: يك يادداشتي گذاشته بودم اينجا، با همين عكس، حال و هوايش چندان دور نشده از من...
تكه شعر آورده شده در اين پست هم آهنگي بود كه در ذهنم مانده، اما هرچه گشتم، لينك دانلودي نيافتم ازش؛ فقط اينكه گويا "منصور نصرتي" خوانده.
بيا برويم رو به روي باد شمال؛ آن سوي پرچين گريه ها
سر پناهي خيس از مژه هاي ماه را بلدم كه بيراههء دريا نيست..
ديگر از اين همه سلام ضبط شده بر آداب لاجرم، خسته ام
بيا برويم آن سـوي هر چه حرف و حديث امروز است،
هميشه سكوتي براي آرامش و فراموشي ما باقيست.
ميتوانيم بدون تكلم خاطره اي حتي، كامل شويم!
ميتوانيم دمي در برابر جهان؛ به يك واژۀ ساده قناعت كنيم.
من حدس ميزنم از آواز آن همه سال و ماه، هنوز بيت ساده اي از غربت گريه را به ياد آورم.
من خودم هستم! بي خود اين آينه را رو به روي خاطره مگير، هيچ اتفاق خاصي رخ نداده است،
تنها شبي هفت ساله خوابيدم و بامدادان، هزار ساله بر خواستم...
سيدعلي صالحي
جاده!
آدمها را به ما ميرساني،
آدمها را از ما ميگيري...
* يكبار توي گودر نوشته بودم:
جاده؛ قصه گوي رفتن هاست/ خبر از رفتن ميدهد؛ رفتن و رفتن و رفتن.../ خبر از جداشدن ها و دور افتادن ها/ همين است كه دوست نداشتني ميشود..../ اما گاهي همين جاده ها دوست داشتني ميشوند/ وقتي ما را ميبرند به جايي كه دوست تر داريم/ يا پيش كسي كه دوست ميداريم/ يا حتي وقتي؛ كسي را مي آورند پيش مان كه دوستش ميداريم...
بي ارتباط نبود، گفتم بياورم.
كيكاوس ياكيده
بانو و آخرين كولي سياه پوش
اين صبح، اين نسيم، اين سفره ي مهيا شده ي سبز، اين من و اين تو، همه شاهدند
كه چگونه دست و دل به هم گره خوردند. . . يكي شدند و يگانه
تو از آن سو آمدي و او از سوي ما آمد، آمدي و آمديم.
اول فقط يك دل بود. يك هواي نشستن و گفتن.
يك بوي دلتنگ و سرشار از خواستن. يك هنوز با هم ساده.
رفتيم و نشستيم، خوانديم و گريستيم.
بعد يكصدا شديم. هم آواز و هم بغض و هم گريه، همنفس براي باز تا هميشه با هم بودن.
براي يك قدم زدن رفيقانه، براي يك سلام نگفته، براي يك خلوت خاص، براي يك دل سير گريه كردن. . .
براي همسفر هميشه عشق. . . باران!
باري اي عشق، اكنون و اينجا، هواي هميشه ات را نمي خواهم
. . . نشاني خانه ات كجاست؟!