بيا ره توشه برداريم .. قدم در راه بي فرجام بگذاريم!

۳۲۳ بازديد

من اينجا بس دلم تنگ است

و هر سازي كه مي بينم بد آهنگ است

بيا ره توشه برداريم

قدم در راه بي برگشت بگذاريم

ببينيم آسمان هر كجا آيا همين رنگ است ؟

تو داني كاين سفر هرگز به سوي آسمانها نيست

سوي اينها و آنها نيست

به سوي پهن دشت بي خداوندي ست

كه با هر جنبش نبضم

هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاك افتند

بهل كاين آسمان پاك

چراگاه كساني چون مسيح و ديگران باشد

كه زشتاني چو من هرگز ندانند و ندانستند كآن خوبان

پدرشان كيست ؟

و يا سود و ثمرشان چيست ؟

بيا ره توشه برداريم

قدم در راه بگذاريم

به سوي سرزمينهايي كه ديدارش

بسان شعله ي آتش

دواند در رگم خون نشيط زنده ي بيدار

نه اين خوني كه دارم ، پير و سرد و تيره و بيمار

بيا تا راه بسپاريم

به سوي سبزه زاراني كه نه كس كشته ، ندروده

به سوي آفتاب شاد صحرايي

كه نگذارد تهي از خون گرم خويشتن جايي

و ما بر بيكران سبز و مخمل گونه ي دريا

مي اندازيم زورقهاي خود را چون كل بادام

و مرغان سپيد بادبانها را مي آموزيم

كه باد شرطه را آغوش بگشايند

و مي رانيم گاهي تند ، گاه آرام

من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم

ز سيلي زن ، ز سيلي خور

وزين تصوير بر ديوار ترسانم

درين تصوير

عدو با تازيانه ي شوم و بيرحم خشانتكار

زند ديوانه وار ، اما نه بر دريا

به گرده ي من ، به رگهاي فسرده ي من

به زنده ي تو ، به مرده ي من

بيا اي خسته خاطر دوست !

اي مانند من دلكنده و غمگين

من اينجا بس دلم تنگ است

بيا ره توشه برداريم

قدم در راه بي فرجام بگذاريم


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد