شعر

شعر

در بقيع قبر حسن ديدم و فرياد زدم: يا علي جان! حسنِ تو ز تو مظلوم تر است

۱,۰۸۳ بازديد

پر زد نشست كفتر شعرم به بام تو

وقتي رسيد قافيه هايم به نام تو

جا خورده است شعر و غزل از مقام تو

ارباب دومي و دو عالم غلام تو

 

اول امام زاده ي عالم حسن سلام

راه نجات عالم و آدم حسن سلام

 

ابن السحاب و زاده ي دريا چه گوهري

خورشيد هستي و كرمت ذره پروري

از درك شعر و مرثيه ها هم فراتري

ارباب اگر تويي چه كنم غير نوكري؟

 

بي دفتر و حساب، كريمانه مي دهي

ساده، بدون قصر و كرمخانه مي دهي

 

دستان بخشش و كرمت سبز يا حسن

صاحب لوايي و علمت سبز يا حسن

زهرا نژادي و قدمت سبز يا حسن

يك روز  مي شود حرمت سبز يا حسن ...

 

روزي كه منتقم برسد از دعاي تو

يك گنبد قشنگ بسازد براي تو

 

تابوت تير خورده و يك قبر بي حرم

اين هم جزاي آن همه آقايي و كرم

وقتي به بال دل به بقيع تو مي پرم

دنيا خراب مي شود انگار بر سرم ...

 

«حتي نوادگان تو صاحب حرم شدند»

منسوب بر توأند و چنين محترم شدند

 

گفتم بقيع خون به دل واژه ها شده

پر زد كبوتري و چه خاكي به پا شده

از غصه هات پشت رباعي دو تا شده

روح از تن غزل به گمانم جدا شده

 

 

اينجا به بعد شعر براي مدينه است

حال و هواي شعر هواي مدينه است

 

مادر، فدك، عدو و سه تا نقطه ناگهان ...

گويا قيامت است زمين خورده آسمان

دستي و ضربه اي و حسن مانده مات از آن

اين شد شروع شام و كتك هاي كودكان

 

طوفان كربلا زِ همين كوچه پا گرفت

آخر حسن چه ديد؟ زبانش چرا گرفت؟

 

روزي مصيبتي به پيمبر رسيد و بعد

باد خزان به كوچه ي مادر وزيد و بعد

بابا ز جور حادثه در خون تپيد و بعد

نامردمي ز مردم دنيا كشيد و بعد

 

بالا گرفت كارش و تشتي طلب نمود

پس داد با جگر همه خوني كه خورده بود

 

آن روز در ميان همان كوچه مرد و رفت

طاقت نداشت، يك نفس از كاسه خورد و رفت

در آخرين بغل پسرش را فشرد و رفت

ارباب زاده را به حسينش سپرد و رفت

 

در كربلا حسن شو به جاي پدر بجنگ

اصلاً نترس، بي زره و بي سپر بجنگ

 

 

داوود رحيمي

شاعر عنوان را نميشناسم

تصوير از اينستاگرام جناب سجاد طلوع


خون در دل آزرده نهان چند بماند ؟؟؟

۷۰۳ بازديد
آخـَـرش ، يكـــــــــ  روز دست ِ خودمــ را مــــــــي گيـرمــ و ميــرومـ

                                                                 از اين تَن  ..... از اين بَدَن 

+دلنوشته اي كوچك .. از خودمـــ ! 

+عنوان شعر از سعدي 


مدينه شهر پيغمبر

۱,۶۱۰ بازديد

سلام من به مدينه، به آستان رفيعش
به مسجد نبوي و به لاله هاي غريبش

سلام من به علي و به حلم و صبر عجيبش
سلام من به بقيع و چهار قبر غريبش

نشسته باز دلم پشت درب بسته آنجا
گرفته باز دلم بهر قبر مخفي زهرا

تو اي مسافر شهر مدينه در دل شبها
نبود هر چه كه گشتم نشان ز مرقد زهرا

سلام من به تو اي بانويي كه مرد نبردي
ز غير هر چه كه ديدي، به يار شكوه نكردي

سلام من به بازو، كبودي رويت
به سرخ فامي اشك تو و سپيدي مويت

مدينه منزل قرآن، مدينه محفل قرآن
درون دل خبر داري، تو از درد دل قرآن

مدينه شهر پيغمبر، مدينه شهر پيغمبر
خدا بر تو نظر دارد، كه هستي شهر پيغمبر

مدينه شهر گلهايي، چه گلهايي همه پرپر
مدينه شهر پيغمبر، مدينه شهر پيغمبر

از اينجا بشنويد


در سينه‌ام آويخته دستي قفسي را...تا حبس نفس‌هاي خودم را بشمارم

۱۲,۹۸۵ بازديد
 بگذار اگر اين‌بار سر از خاك برآرم
بر شانه‌ي تنهايي خود سر بگذارم

از حاصل عمر به‌هدر رفته‌ام اي ‌دوست
ناراضي‌ام، امّا گله‌اي از تو ندارم

در سينه‌ام آويخته دستي قفسي را
تا حبس نفس‌هاي خودم را بشمارم

از غربت‌ام اين‌قدر بگويم كه پس‌ از تو
حتّا ننشسته‌ست غباري به مزارم

اي كشتي جان! حوصله كن مي‌رسد آن‌روز
روزي كه تو را نيز به دريا بسپارم

نفرين گل سرخ بر اين «شرم» كه نگذاشت
يك‌بار به پيراهن تو بوسه بكارم

اي بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار
تا دست خداحافظي‌اش را بفشارم


فاضل نظري

*

اين بيت هم به تصوير ميآمد به گمانم:
                 ناله را هرچند ميخواهم كه پنهان در كشم....سينه ميگويد كه من تنگ آمدم، فرياد كن


در چشم من نيايد خوبان ِ جمله عالم / بنگر خيال ِ خوبش مژگان من گرفته

۶۶۳ بازديد

مـن خـوي ِ او گرفتـه، او آن ِ مـن گرفتـه...


مولوي


چه سرگردان همي ‌دارد تو را اين عقل كارافزا

۸۵۵ بازديد

در نظربازي ما بي‌خبران حيرانند

من چنينم كه نمودم دگر ايشان دانند

 

عاقلان نقطه ي پرگار وجودند ولي

عشق داند كه در اين دايره سرگردانند

 

 

جلوه گاه رخ او ديده ي من تنها نيست

ماه و خورشيد همين آينه مي‌گردانند

 

عهد ما با لب شيرين دهنان بست خدا

ما همه بنده و اين قوم خداوندانند

 

مفلسانيم و هواي مي و مطرب داريم

آه اگر خرقه ي پشمين به گرو نستانند

 

وصل خورشيد به شبپره ي اعمي نرسد

كه در آن آينه صاحب نظران حيرانند

 

لاف عشق و گله از يار زهي لاف دروغ

عشقبازانِ چنين، مستحق هجرانند

 

مگرم چشم سياه تو بياموزد كار

ور نه مستوري و مستي همه كس نتوانند

 

گر به نزهتگه ارواح برد بوي تو باد

عقل و جان گوهر هستي به نثار افشانند

 

زاهد ار رندي حافظ نكند فهم چه شد

ديو بگريزد از آن قوم كه قرآن خوانند

 

گر شوند آگه از انديشه ي ما مغبچگان

بعد از اين خرقه ي صوفي به گرو نستانند

 

حافظ

عنوان از اين غزل مولوي


دلم ميگيرد؛ براي تو... براي خودم...‏

۶۹۹ بازديد

دلم مي گيرد

وقتي "تنهايي"، زودتر از من

رو به رويت نشسته

و با تو چاي مي نوشد

عليرضا عباسي

* بيا اين بار چاي مان را با هم بنوشيم...
*
اين عكس هم خوب بود.


حيراني و سرگرداني

۱,۳۸۷ بازديد

غمخوار من! به خانه ي غم ها خوش آمدي

بامن به جمعِ مردم تنها خوش آمـدي

 

بين جماعتي كه مرا سنگ مي زنند

مي بينمت، براي تماشا خوش آمدي

 

راه نجات از شب گيسوي دوست نيست

اي من! به آخرين شب دنيا خوش آمدي...

 

پايان ماجراي دل و عشق، روشن است

اي قايق شكسته به دريا خوش آمدي

 

قايق در دريا

 

با برف پيري ام سخني بيش از اين نبود

منّت گذاشتي به سرِ ما، خوش آمدي

 

اي عشق، اي عزيز ترين ميهمان عمـر

دير آمدي به ديدنم اما خوش آمدي

 

فاضل نظري


بگو احوالمان را تغيير دهند به احسن الحال، بلكه ثبت ش خوش شود

۶۸۴ بازديد

تقويم ها ميگويند:

                   سوم دي ماه روز ثبتِ احوال است

و من فكر ميكنم به ثبتِ احوالِ آدم ها

به اينكه هيچ كس حال دلم را نپرسيد

چه رسد به ثبت آن حال!

بعد با خودم ميگويم:
البته همان بهتر...

حالِ ناخوش، پرسيده و ثبت نشود؛ خوش تر...


دلنوشته ها

چه كردى با من؟

۶۵۷ بازديد

حاصلِ سبزترين باور من

برگ زرديست كه از لاي ورق هاي دلم مي ريزد

مانده ام سخت غريب

ديگر از سبزترين حادثه هم مي ترسم...

برگ زرد لاى دفتر

شاعر؟!