در بقيع قبر حسن ديدم و فرياد زدم: يا علي جان! حسنِ تو ز تو مظلوم تر است

۱,۰۸۴ بازديد

پر زد نشست كفتر شعرم به بام تو

وقتي رسيد قافيه هايم به نام تو

جا خورده است شعر و غزل از مقام تو

ارباب دومي و دو عالم غلام تو

 

اول امام زاده ي عالم حسن سلام

راه نجات عالم و آدم حسن سلام

 

ابن السحاب و زاده ي دريا چه گوهري

خورشيد هستي و كرمت ذره پروري

از درك شعر و مرثيه ها هم فراتري

ارباب اگر تويي چه كنم غير نوكري؟

 

بي دفتر و حساب، كريمانه مي دهي

ساده، بدون قصر و كرمخانه مي دهي

 

دستان بخشش و كرمت سبز يا حسن

صاحب لوايي و علمت سبز يا حسن

زهرا نژادي و قدمت سبز يا حسن

يك روز  مي شود حرمت سبز يا حسن ...

 

روزي كه منتقم برسد از دعاي تو

يك گنبد قشنگ بسازد براي تو

 

تابوت تير خورده و يك قبر بي حرم

اين هم جزاي آن همه آقايي و كرم

وقتي به بال دل به بقيع تو مي پرم

دنيا خراب مي شود انگار بر سرم ...

 

«حتي نوادگان تو صاحب حرم شدند»

منسوب بر توأند و چنين محترم شدند

 

گفتم بقيع خون به دل واژه ها شده

پر زد كبوتري و چه خاكي به پا شده

از غصه هات پشت رباعي دو تا شده

روح از تن غزل به گمانم جدا شده

 

 

اينجا به بعد شعر براي مدينه است

حال و هواي شعر هواي مدينه است

 

مادر، فدك، عدو و سه تا نقطه ناگهان ...

گويا قيامت است زمين خورده آسمان

دستي و ضربه اي و حسن مانده مات از آن

اين شد شروع شام و كتك هاي كودكان

 

طوفان كربلا زِ همين كوچه پا گرفت

آخر حسن چه ديد؟ زبانش چرا گرفت؟

 

روزي مصيبتي به پيمبر رسيد و بعد

باد خزان به كوچه ي مادر وزيد و بعد

بابا ز جور حادثه در خون تپيد و بعد

نامردمي ز مردم دنيا كشيد و بعد

 

بالا گرفت كارش و تشتي طلب نمود

پس داد با جگر همه خوني كه خورده بود

 

آن روز در ميان همان كوچه مرد و رفت

طاقت نداشت، يك نفس از كاسه خورد و رفت

در آخرين بغل پسرش را فشرد و رفت

ارباب زاده را به حسينش سپرد و رفت

 

در كربلا حسن شو به جاي پدر بجنگ

اصلاً نترس، بي زره و بي سپر بجنگ

 

 

داوود رحيمي

شاعر عنوان را نميشناسم

تصوير از اينستاگرام جناب سجاد طلوع


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد