ديدي اي حافظ كه كنعانِ دلم بي ماه شد
عاقبت با اشكِ غم، كوه اميدم كاه شد
گفته بودي يوسف گمگشته باز آيد، ولي
يوسفِ من تا قيامت همنشين چاه شد!
پ.ن: شاعرش را نمي دانم
* عنوان از حافظ
ديدي اي حافظ كه كنعانِ دلم بي ماه شد
عاقبت با اشكِ غم، كوه اميدم كاه شد
گفته بودي يوسف گمگشته باز آيد، ولي
يوسفِ من تا قيامت همنشين چاه شد!
پ.ن: شاعرش را نمي دانم
* عنوان از حافظ
يه جعبه مداد رنـگــــي
بكِشم رو تن دنيــــا؛ رنگِ خوبـي و قشنگـي...
پ.ن 1: وقتي دنيامون و فضاهامون رنگ خاكستري ميگيره، لازمه دست ببريم و جعبه مدادرنگي مون رو دربياريم و از تك تك رنگ هاش مدد بگيريم و كمي حال و هواي زندگي مون رو رنگ بزنيم...
پ.ن 2: يادداشت اينجا، شايد كمي به اين حال و هوا بخورد... خصوص از حوالي سطر 23 كه گفته ام:
چه شده است كه شهرم بدين سان خاكستري شده؟...
روزي خواهم
آمد، و پيامي خواهم آورد.
در رگ ها،
نور خواهم ريخت .
و صدا خواهم
در داد:
اي سبدهاتان پر خواب! سيب آوردم ، سيب سرخ
خورشيد...
خواهم آمد، گل
ياسي به گدا خواهم داد.
زن زيباي
جذامي را، گوشواره اي ديگر خواهم بخشيد.
كور را
خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!
دوره گردي
خواهم شد، كوچه ها را خواهم گشت.
جار خواهم زد: اي شبنم، شبنم، شبنم.
رهگذاري
خواهد گفت: راستي را، شب تاريكي است، كهكشاني خواهم دادش .
روي پل
دختركي بي پاست، دب آكبر را بر گردن او خواهم آويخت.
هر چه دشنام،
از لب ها خواهم بر چيد.
هر چه ديوار،
از جا خواهم بركند.
رهزنان را
خواهم گفت: كارواني آمد بارش لبخند!
ابر را،
پاره خواهم كرد.
من گره
خواهم زد؛
چشمان را با خورشيد، دل ها را با عشق، سايه
ها را با آب، شاخه ها را با باد.
و بهم خواهم
پيوست، خواب كودك را با زمزمه پنجره ها.
بادبادك ها،
به هوا خواهم برد.
گلدان ها،
آب خواهم داد.
خواهم آمد،
پيش اسبان، گاوان، علف سبز نوازش خواهم ريخت.
مادياني
تشنه، سطل شبنم را خواهد آورد.
خر فرتوتي در راه، من مگس هايش را خواهم زد.
خواهم آمد
سر هر ديواري، ميخكي خواهم كاشت.
پاي هر
پنجره اي، شعري خواهم خواند.
هر كلاغي را،
كاجي خواهم داد.
مار را
خواهم گفت: چه شكوهي دارد غوك !
آشتي خواهم
داد .
آشنا خواهم
كرد.
راه خواهم
رفت.
نور خواهم
خورد.
دوست خواهم
داشت.
دوست خواهم
داشت.
هم از فريب تو اي پر فريب! مي ترسم
هم از هميشه ي بي تو عجيب مي ترسم
مرا دو گونه روايت كنند و فرقي نيست
چرا كه من ز عروج و صليب مي ترسم
به جز ضرر چه نصيبي دعا برايم داشت؟!
من از اجابت «امّن يجيب» مي ترسم
پلنگ، صيد خودش را سريع خواهد كشت
من از نگاه غزال نجيب مي ترسم
نه از فريب تو حوّا ، فقط هراسانم
كه بعد طرد من از هرچه سيب مي ترسم
محمد علي عليزاده
غمگين نشد از اينكه به او تاخته اند
يا اينكه به جانش تبر انداخته اند
وقتي جگر انار خون شد كه شنيد
از شاخۀ او چوبِ فلك ساخته اند
پ.ن: بچه كه بوديم، آقاجون كه از گذشته ها تعريف ميكرد، يه جاهايي هم اشاره ميكرد كه تركۀ انار خيلي درد داشت و آقا خدا بيامرز (پدرش) يكي از اونا داشت. ناظم شون هم...
دلنوشته ها...
م.ب
بهمن ۸۸