شعر

شعر

قفل

۳۶۶ بازديد

  تو نيستي و درها ديوارند                                                            

         صدايت بايد در خانه مانده باشد           

         صدايت را مي‌زنم به ديوار، برمي‌خورد، مي‌پيچد

    مي‌بينم صداي خودم است

    كجايي با تمام موهات روبه‌روي پنجره بايستي باد مو شكافي كند؟

    عكسي كه در حافظيه انداخته‌اي را بر داشتم

    خنديده‌اي كه عكس خنده‌دار باشد

    موهات هنوز فرق داشتند با خودت

    وقتي نيستي باد چگونه شب را از صورت صبح كنار بزند؟

    انگشت‌هات را برده‌اي كه موهات را نريزند توي صورتت

    پنجره‌ را وا نكنند هوايي عوض كند

    دست‌هات را برده‌اي برايم چاي نريزند

    وقتي نيستي تمام اتاق‌هاي جهان خانه‌خالي‌اند

    تو نيستي جهان اتاق مخروبه‌ايست

    و ديوارهاش پر از فراموشند.


«محمد كاظم حسيني»


زير چتر...

۴۶۷ بازديد

نازي : بيا زير چتر من كه بارون خيست نكنه
مي گم كه خيلي قشنگه كه بشر تونسته آتيشو كشف بكنه
 و قشنگتر اينه كه
 يادگرفته گوجه را
 تو تابه ها سرخ كنه و بعد بخوره
راسي راسي؟ يه روزي
 اگه گوجه هيچ كجا پيدا نشه
 اون وقت بشر چكار كنه ؟
 من : هيچي نازي
دانشمندا تز مي دن تا تابه ها را بخوريم
 وقتي آهنا همه تموم بشه
 اون وقت بشر
لباسارو مي كنه و با هلهله
از روي آتيش مي پره
نازي : دوربين لوبيتل مهريه مو
اگه با هم بخوريم
 هلهله هاي من و تو
 چطوري ثبت مي شه؟
 من : عشق من
آب ها لنز مورب دارند
آدمو واروونه ثبتش مي كنند
عكسمون تو آب بركه تا قيامت مي مونه
نازي : رنگي يا سياه سفيد؟
من : من سياه و تو سفيد
نازي : آتيش چي ؟ تو آبا خاموش نمي شن آتيشا
من : نمي دونم والله
چتر رو بدش به من
نازي : اون كسي كه چتر رو ساخت عاشق بود
من : نه عزيز دل من ‚ آدم بود


حسين پناهي


دختر شيرين زبان من...

۴۴۴ بازديد

در شهر زشت ما
 اينجا كه فكر كوته و ديواره بلند
افكنده سايه بر سر و بر سرنوشت ما
 من سالهاي سال
در حسرت شنيدن يك نغمه نشاط
در آرزوي ديدن يك شاخسار سبز
 يك چشمه يك درخت
يك باغ پر شكوفه يك آسمان صاف
در دود و خاك و آجر و آهن دويده ام

تنها نه من كه دختر شيرين زبان من
از من حكايت گل و صحرا شنيده است
پرواز شاد چلچله ها را نديده است
خود گرچه چون پرستو پرواز كرده است
اما از اين اتاق به ايوان پريده است ...


فريدون مشيري


دلتنگ آن زمينم كه سجده بر آن، غم از دل مي برد

۱,۵۸۶ بازديد

دل است ديگر...
گاهي هوس ميكند...
.
مدينه باشد و خودش
گنبد خضرا باشد و خودش
بقيع باشد و خودش
پنجره هاي بقيع باشد و خودش
باب جبرئيل باشد و خودش
دل بدهد... سعي بين اين دو كند
گاهي نگاه به اين سو و گاهي نگاه به آن سو
گاهي حواس ش پرتِ گنبد خضرا شود
گاهي با كبوترهاي بقيع پر بكشد...
.
دل است ديگر...هوايي ميشود گاهي...

دلنوشته ها
(نجوا رستگار)

اينجا يا اينجا را هم ببينيد.


اولين

۳,۶۱۴ بازديد
نمي دانم چه شد
نمي دانم

تو نخواستي مرا
يا من فراموش كردم

اما
طوفان كه آمد
اولين اميدم بودي


آخر يه روز شيعه برات، حرم ميسازه ....حرم براي تو شه كَرَم ميسازه...‏

۴۴۶ بازديد

يه مدينه، يه بقيع ئه، يه امامي كه حرم نداره
سينه ‌زن ها، كسي نيست تا روي قبرش يه دونه شمع بذاره
دل بي‌تاب ديگه شد آب،كه تو آفتاب نه يه سايبوني داره
نه يه خادم، نه يه زائر، نه كنارش يه روضه خوني داره
امون اي دل ...امون اي دل.... امون اي دل... امون از اين زمونه...

ت.ن: عنوان و متنِ پست، هردو برگرفته از دو مداحي ست... (اين براى متن)
براي تسليت شهادت امام حسن عليه السلام...


من چهره‌ات را بي‌شكر مي‌پسندم

۵,۵۳۴ بازديد

چرا دوستت دارم ... از من نپرس

مرا اختياري نيست ... و تو را نيز

.....

گفتارت فرش ايراني ست

و چشمانت گنجشككان دمشقي

كه مي پرند از ديواري به ديواري

و دلم در سفر است چون كبوتري

بر فراز آب هاي دستانت

و خستگي در مي كند در سايه ي

ديوارها ...

و من دوستت دارم

مي ترسم كه با تو يكي شوم

مي ترسم كه در تو مسخ شوم

تجربه يادم داده كه از عشق زنان

 دوري كنم

و از موج هاي دريا

اما با عشقت نمي جنگم ...

كه عشق تو روز من است

با خورشيد روز نمي جنگم

با عشقت نمي جنگم ...

هر روز كه بخواهد مي آيد و هر وقت

كه بخواهد مي رود

و نشان مي دهد كه گفتگو كي باشد

و چگونه باشد

.....

بگذار برايت چاي بريزم

امروز به شكل غريبي خوبي

صدايت نقشي زيباست

بر جامه اي مغربي

و گلوبندت چون كودكي بازي مي كند

زير آيينه ها ...

و جرعه اي آب از لب گلدان مي نوشد

بگذار برايت چاي بياورم

راستي گفتم كه دوستت دارم ؟

گفتم كه از آمدنت چقدر خوشحالم ؟

حضورت شادي بخش است

مثل حضور شعر

و حضورت قايق ها

و خاطرات دور

.....

بگذار برايت ترجمه كنم

حرف هاي صندلي را

 كه به تو خوشامد مي گويد

بگذار تعبير كنم روياي فنجان ها را

كه در فكر لبانت هستند

و روياي قاشق را و شكر را ...

بگذار به حرفي تازه از الفبا

مهمانت كنم

بگذار كمي كم كنم

از خودم

و بيفزايم بر عشق ميان تمدن

 و بربريت

.....

از چاي خوشت آمد ؟

كمي شير مي خواهي ؟

همين كافيست -

مثل هميشه -

يك پيمانه شكر ؟

اما من چهره ات را بي شكر مي پسندم

.....

براي بار هزارم مي گويم

كه دوستت دارم

چگونه مي خواهي شرح دهم

 چيزي را كه شرح دادني نيست ؟

چگونه مي خواهي حجم اندوهم را

تخمين بزنم ؟

اندوهم چون كودكي ست ...

هر روز زيباتر مي شود و بزرگ تر

بگذار به تمام زبان هايي كه مي داني و

نمي داني بگويم

تو را دوست دارم

بگذار لغت نامه را زيرورو كنم

تا واژه اي هم اندازه ي اشتياقم

به تو

واژه هايي كه سطح سينه هايت را

بپوشاند

با آب و علف و ياسمن

بگذار به تو فكر كنم

و دلتنگت باشم

به خاطر تو

گريه كنم و بخندم

و فاصله وهم و يقين را بردارم

«نزار قباني»


بي پروا...

۱,۷۲۴ بازديد

بر عندليب عاشق گر بشكني قفس را

از ذوق اندرونش پرواي در نباشد


سعدي


چگونه گرم شود اندرون يخ كرده؟

۳۸۶ بازديد

هي من ببافم... هي تو بشكاف
هي من خيال ببافم وُ هي تو همۀ اين خيال هاي خوش را بشكاف
اصلاً حواس ت هست به زمستانِ سختِ پيشِ رو؟
چگونه يخ نكنم؟
                 بي خيال... بي رؤيا... بي تو....


دلنوشته ها
(نجوا رستگار)

* عنوان با توجه به مصرع: چگونه شاد شود اندرون غمگينم؟
ضمن اينكه
ميتونه
اينم به جاى عنوان باشه: شالِ خيال...‏
يا حتي اين تيكه از مژگان عباسلو: كولي امروز توي دستم خوند:/ يه زمستون سخت در راهه...

+ دلنوشته برگرفته از مطلبي بود كه زماني، خونده بودمش و گوشه ذهنم مونده بود. امروز ديدم ش اينجا.


تهرانِ من

۳,۰۵۷ بازديد

تهران را دوست دارم
بس كه شبيه من است
پرهياهو، آلوده، دوست نداشتني!
پر رفت و آمد و سرآخر؛ تنها!
تهران را دوست دارم

بس كه شبيه من است

تهران، شهر من است!‏


دلنوشته ها

(نجوا رستگار)

ت.ن: يك روز كه آلودگى هواى شهرم از حد مجاز بالاتر رفته بود و تعطيل شده بود، يك روز كه يك سرى حس نه چندان خوب هم در من بروز كرده بود، اينها به ذهنم رسيد و نوشتم شان...
توى پلاس كه منتشر كردم، ديسلايك ها برايم جالب توجه بود... حتى اعتراف ميكنم كه حس خوبى داشت :)
اما خود نوشته را دوست دارم... تهران را هم... با وجود همه نكات منفى، اما من دوستش دارم و غرهايم را به تهران نميزنم (متفاوت از اين همه آدمى كه ساكنش مانده اند و بد و بى راه هم نثارش ميكنند). كه مأمنى بوده برايم... كه راحت و بدون نگرانى از نگاه ها، ميتوانستم توى خيابان هايش بدَوم يا گريه كنم يا حتى خنده....
پيشنهاد ميكنم بى توجه به گوينده و آن حس بد ش بخوانيد. خصوص كه حس هايى مثل آلودگى و پرهياهويى و پر رفت و آمدى و تنهايى قابل توجيه ند :)
كه "پرغلغله و درون تهى چون ناييم"...
كه آلودۀ گناهان و معاصى يم و مدام بايد بخوانيم: "ظلمت نفسي"...‏
كه هر روز با آدم هاى جديدى آشنا ميشويم، كه ميآيند و ميروند و تنها اثرى ميگذارند و فاجعه همينجاست...
كه "بشر ميمرد،‌ در تنهايى با هم بودن"... كه تنهايى روزى ِ آدمى ست و از همان وقت كه از او دور افتاد و در غربت زمين گرفتار، تنهايى همراهش شد...