و من هميشه دير رسيدم..
شايد
هر بار با قطار قبلي
بايد مي آمدم...
حسين منزوي
تمام خنده هايم را نذر كرده ام
تا تو همان باشي كه صبح يكي از روزهاي خدا
عطر دستهايت،
دلتنگي ام را به باد مي سپارد...
خبرت خرابتر كرد جراحتِ جدايي
چون خيال آب روشن كه به تشنگان نمايي
تو چه ارمغان آري كه به دوستان فرستي
چه از اين به ارمغان كه تو خويشتن بيايي
بشدي و دل ببردي و به دست غم سپردي
شب و روز در خيالي و ندانمت كجايي
دل خويش را بگفتم چو دوست ميگرفتم
نه عجب كه خوبرويان بكنند بيوفايي
تو جفاي خود بكردي و نه من نميتوانم
كه جفا كنم، وليكن نه تو لايق جفايي
چه كنند اگر تحمل نكنند زير دستان
تو هر آن ستم كه خواهي، بكني كه پادشاهي
سخني كه با تو دارم، به نسيم صبح گفتم
دگري نميشناسم، تو ببر كه آشنايي
من از آن گذشتم اي يار كه بشنوم نصيحت
برو اي فقيه و با ما مفروش پارسايي
تو كه گفتهاي تأمل نكنم جفاي خوبان
بكني اگر چو سعدي نظري بيازمايي
در چشم بامدادن به بهشت برگشودن
ز چنان لطيف باشد كه به دوست برگشايي
پركن دوباره كَيل مرا ايها العزيز
دست من و نگاه شما ايها العزيز
رو از من شكسته نگردان كه سالهاست
رو كرده ام به سمت شما ايها العزيز
جان را گرفته ام به سر دست و آمدم
از كوره راه هاي بلا ايها العزيز
وادي به وادي آمده ام از درت مران
واكن دري به روي گدا ايها العزيز
يا ايها العزيز مسّنا و اهلنا الضّرّ و جئنا ببضاعه مزجاه فاوف لنا الكيل و تصدّق علينا*
چيزي كه از بزرگي تو كم نمي شود
اين كاسه را... فاوف لنا... ايها العزيز
ما جان و مال باختگان را رها نكن
بگذار بگذرد شب ما ايها العزيز
خالي تر از دو دست من اين چشم خالي است
محتاج يك نگاه تو يا ايها العزيز
يا ايها العزيز مسّنا و اهلنا الضّرّ و جئنا ببضاعه مزجاه فاوف لنا الكيل و تصدّق علينا
پركن دوباره كيل مرا ايها العزيز
دست من و نگاه شما ايها العزيز
آيينه ها به گرد حضورت نمي رسد
حتي به چشمهاي صبورت نمي رسد
من خوب مي شناسمت اي آخرين چراغ
پروانه ها به چشمه نورت نمي رسند
مردان پابرهنه اين قوم مانده اند
آخر چرا به عصر ظهورت نمي رسند؟
يا ايها العزيز مسّنا و اهلنا الضّرّ و جئنا ببضاعه مزجاه فاوف لنا الكيل و تصدّق علينا
مريم سقلاطوني* سوره يوسف، آيه 88