بشدي و دل ببردي و به دست غم سپردي!

۴۰۹ بازديد
خبرت
خراب‌تر كرد
جراحتِ جدايي...

خبرت خراب‌تر كرد جراحتِ جدايي
چون خيال آب روشن كه به تشنگان نمايي

تو چه ارمغان آري كه به دوستان فرستي
چه از اين به ارمغان كه تو خويشتن بيايي

بشدي و دل ببردي و به دست غم سپردي
شب و روز در خيالي و ندانمت كجايي

دل خويش را بگفتم چو دوست مي‌گرفتم
نه عجب كه خوبرويان بكنند بي‌وفايي

تو جفاي خود بكردي و نه من نمي‌توانم
كه جفا كنم، وليكن نه تو لايق جفايي

چه كنند اگر تحمل نكنند زير دستان
تو هر آن ستم كه خواهي، بكني كه پادشاهي

سخني كه با تو دارم، به نسيم صبح گفتم
دگري نمي‌شناسم، تو ببر كه آشنايي

من از آن گذشتم اي يار كه بشنوم نصيحت
برو اي فقيه و با ما مفروش پارسايي

تو كه گفته‌اي تأمل نكنم جفاي خوبان
بكني اگر چو سعدي نظري بيازمايي

در چشم بامدادن به بهشت برگشودن
ز چنان لطيف باشد كه به دوست برگشايي

سعديبراي شنيدن


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد