شعر

شعر

بيگانه ام با خاك ِ خود!

۳۸۶ بازديد

از فتح ِ دوزخ آمدم، با گردبادي زين شده!
با يك بغل راز ِ مگو، از گربه يي نفرين شده!
خسته از انكار ِ چراغ، از سُجده كردن بر سراب!
تاريك ِ تاريك! تو بر اين شام ِ بي روزن بتاب!
بي گاه ام با اينه! بي گانه ام با خاك ِ خود!

با من بگو آغوش ِ تو، وقف ِ كدامين دشنه شد؟


اي از ترانه سرزده،
در اين سكوت ِ بي بلد!
آغوش بگشا رو به من،
تا سرزمين معنا شود!

از فتح ِ‌ دوزخ آمدم، از خاك ِ خاكستر شده!
از خاه يي بي خاره، با ياوه يي باور شده!
اُفتاده ام از روشني، در اين شبْ آلوده ديار،
باراني از فانوس را، بر قلب ِ تاريكم ببار!
من بي وطن تر از نسيم، بي خانه مان ُ در به در!
تن را از اين بنْ بست ِ كور، تا كشف ِ آزادي ببَر!

اي از ترانه سرزده،
در اين شكوت ِ بي بلد!
آغوش بگشا رو به من،
تا سرزمين معنا شود!●


در امتدادِ اين ديوارهاي بلند هميشه دريچه‌اي هست.

۳۲۳ بازديد

در امتدادِ اين ديوارهاي بلند
هميشه دريچه‌اي هست
كه گاه از پُشتِ پلكِ بسته‌ آن

مي‌توان گفت‌وگوي غمگينِ‌ رهگذرانِ باران را شنيد

عطرِ عجيب سوسن و ستاره را بوييد
و بعد با اندكي تحمل
باز به اميدِ روز بزرگِ ترانه و دريا نشست.
مي‌گويند اين راز را
تنها پرندگانِ قفس‌هاي كهنه مي‌فهمند.
در امتدادِ اين دريچه‌هاي بي‌ماه و بي‌اميد
هميشه كسي هست
كه از پشتِ مخفي‌ترين خاطراتِ مگو،
رخسارِ دورِ ستاره و سوسن را به ياد مي‌آورد
چقدر تحملِ اين شبِ پا به جا دشوار است
كاش چراغِ بالاي سَردرِ خانه را درست مي‌كردم...

سيد علي صالحي


بيداد ِ...

۳۱۸ بازديد
 
 


اين روزها سرم در آخور دنيا گرم است..
احوالم بدك نيست..
سري دارم وسودايي
كنار بزازي ِ ريا
دكاني دارم كه ميدوزم لباسي از دروغ!
وندر ان جا
دو پله پايينتر
دكه اي ست كه كارش چشم فروشي است!
من بارها چشمانم را انجا گرو گذاشته ام..
۲۰ قدم انطرفتر
زير گذريست تاريك..
كه شبها دل بساط ميكنند .
دراين مكاره بازار
كسي غش نميكند..
احدي گران نميفروشد متاعش را
ارزاني بيداد ميكند
چشم سويي يك ريال!!
دل سيخي دو ريال!!
...
دراين سودازده بازار تنها
قيمت خيال بالاست!!

مهر-۸۹ (م.ب)


دلنوشته ها ....


حباب ِ آرزو...

۳۴۰ بازديد


 هر هفته در خود حبابي مي تنم
از خيالها و اوهامها
از آرزوها...
شايد 
در حضور ِخيال با تو بودن
                     سرگرمم كنند!!!!!!

 اما...
جمعه هاي منتهي به شنبه كه ميشود
 قشا ي نازك ِ خيالين لحظه هاي حضورت
ترك بر ميدارد
ومن ميمانم و خاطرات اين همه حباب ِ آرزو
كه هر هفته به اميدي در خود تنيده ام !


پ
اييز-90 (م.ب)

دلنوشته ها...

پ.ن: موسيقي اين هفته بلاگ (+)

آخرنوشت: برخي زندگي ها مثل حباب است…حباب هاي از وهم و خيال، حتي حبابهايي از جنس ماده وشايد مكان و زمان..!
مهم اين نيست كه چقدر وقت صرف بزرگ كردن اين حبابها مي كنيم كه هر چقدر بزرگتر ميشوند قشاي خار جي شان نازك تر و نازكتر ميشود…ومستعد تركيدن و نابودشدن! مهم اين است (والبته مشكل )كه دراين قشا نابود پذير دوست داريم همه چيزي داشته باشيم …


نبايد بميرم... بايد زنده بمانم و غرق نشوم

۳۲۱ بازديد

آب تا گردن‌م بالا آمــده
آب تا لبهاي‌م بالا آمــده
آب بالا آمـــده
من اما، نمي‌ميـــرم
من؛ ماهي مي‌شــوم...

گروس عبدالملكيان


راز زندگي

۳۳۲ بازديد

  شايد زندگي؛
  لب ز خنده بستن است
  گوشه‌اي درون خود نشستن است...


قيصر امين پور


در نهايت بايد افتاد و گريست

۳۱۹ بازديد
من همان برگم كه بر روي درخت
لرزم از برد چنين پاييز سخت
در نهايت بايد افتاد و گريست!
به درخت گفت؛ خداحافظ و رفت!‏


شهاب طاهرزاده

كاروان عمر ما را بين چه بي حاصل گذشت...‏‏‏

۳۲۶ بازديد

تقويم چهار فصل دلم را ورق زدم
آن برگ هاي سبز سرآغاز سال كو؟



قيصر امين پور

+ اگه درست خاطرم باشه، نفيسه نوري قبلاً اين شعر و عكس رو توي گودر با هم همراه كرده.


من صدايِ سبزِ خاكِ سُـربـي ام

۳۴۲ بازديد

من صدايِ سبزِ خاكِ سُـربـي ام
صدايي كه خنجرش رو به خداست
صدايـي كه تــويِ بُهتِ شبِ دشـت
نعره اي نيست، ولي اوج يك صداست
 

ايرج جنتي عطايي
از اينجا بشنويد


پروانه ها...

۳۲۶ بازديد



حق با تو بود
مي بايست مي خوابيدم
 اما چيزي خوابم را آشفته كرده است
 در دو طاقچه رو به رويم شش دسته خوشه زرد گندم چيده ام
با آن گيس هاي سياه و روز پريشانشان
كاش تنها نبودم
فكر مي كني ستاره ها از خوشه ها خوششان نمي ايد ؟
كاش تنها نبودي
آن وقت كه مي توانستيم به اين موضوع و موضوعات ديگر اينقدر بلند بلند
 بخنديم تا همسايه هامان از خواب بيدار شوند
 مي داني ؟
 انگار چرخ فلك سوارم
انگار قايقي مرا مي برد
انگار روي شيب برف ها با اسكي مي روم و
مرا ببخش
ولي آخر چگونه مي شود عشق را نوشت ؟
مي شنوي ؟
انگار صداي شيون مي ايد
گوش كن
 مي دانم كه هيچ كس نمي تواند عشق را بنويسد
اما به جاي آن
مي توانم قصه هاي خوبي تعريف كنم
 گوش كن
 يكي بود يكي نبود
زني بود كه به جاي آبياري گلهاي بنفشه
به جاي خواندن آواز ماه خواهر من است
 به جاي علوفه دادن به ماديان ها آبستن
به جاي پختن كلوچه شيرين
ساده و اخمو
در سايه بوته هاي نيشكر نشسته بود و كتاب مي خواند
صداي شيون در اوج است
 مي شنوي
براي بيان عشق
به نظر شما
كدام را بايد خواند ؟
 تاريخ يا جغرافي ؟
 مي داني ؟
من دلم براي تاريخ مي سوزد
براي نسل ببرهايش كه منقرض گشته اند
 براي خمره هاي عسلش كه در رف ها شكسته اند
گوش كن
 به جاي عشق و جستجوي جوهر نيلي مي شود چيزهاي ديگري نوشت
حق با تو بود
 مي بايست مي خوابيدم
 اما مادربزرگ ها گفته اند
 چشم ها نگهبان دل هايند
 مي داني ؟
 از افسانه هاي قديم چيزهايي در ذهنم سايه وار در گذر است
 كودك
 خرگوش
 پروانه
 و من چقدر دلم مي خواهد همه داستانهاي پروانه ها را بدانم كه
 بي نهايت
 بار
در نامه ها و شعر ها
در شعله ها سوختند
تا سند سوختن نويسنده شان باشند
 پروانه ها
 آخ
تصور كن
آن ها در انديشه چيزي مبهم
كه انعكاس لرزاني از حس ترس و اميد را
 در ذهن كوچك و رنگارنگشان مي رقصاند به گلها نزديك مي شوند
يادم مي ايد
روزگاري ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
 دانه دانه بنفشه هاي وحشي را يك دسته مي كردم
عشق را چگونه مي شود نوشت
در گذر اين لحظات پرشتاب شبانه
 كه به غفلت آن سوال بي جواب گذشت
ديگر حتي فرصت دروغ هم برايم باقي نمانده است
وگرنه چشمانم را مي بستم و به آوازي گوش ميدادم كه در آن دلي مي خواند
من تو را
 او را
 كسي را دوست مي دارم