باران مي بارد...
و من؛
در اين هواي نبودنِ تو،
مينشينم؛ پشت پنجره ي مه گرفته...
سرم؛
تكيه ميخورد
به شيشه...
و انگشتانم؛
بي هوا مي لغزند روي شيشه و نقش ميزنند...
و گونه هايم؛
آهسته آهسته،
خيس ميشوند...
* عنوان برگرفته از اين شعر.
به خدا من خستهام
خيلي دلم ميخواهد از اينجا
به جانب ِ آن رهايي ِ آرام ِ بيدردسر برگردم،
آيا تو قول ميدهي
دوباره من از شوق سادگي... اشتباه نكنم؟
...
حالا چمدانت را بردار
آرام و پاورچين از پلهها به جانب آسمان بيا،
ما دوباره به خواب ِ دور ِ هفت دريا و
هفت رود و هفت خاطره برميگرديم..
آنجا تمام ِ پريان ِ پردهپوش،
در خواب ِ نيلبكهاي پرخاطره، ترانه ميخوانند
آنجا خواب هم هست، اما بلند...
ديوار هم هست، اما كوتاه...
فاصله هم هست، اما نزديك...
سيد علي صالحي
وقتي كه مي رفتي
بهار بود
تابستان كه نيامدي
پاييز شد
پاييز كه برنگشتي
پاييز ماند
زمستان كه نيايي
پاييز مي ماند
تو را به دل پاييزي ات
فصلها را
به هم نريز
عباس معروفي
در زماني كه بر خاك غلطيد
از تگرگ سحرگاهي،
آن برگ،
زير لب،
تند،
باباد مي گفت:
زنده بادا،
زندگاني!
مرگ بر مرگ!
مرگ بر مرگ!
شفيعي كدكني
اين چرخ فلك كه ما در او حيرانيم
فانوس خيال از او مثالي دانيم
خورشيد چراغداران و عالم فانوس
ما چون صوريم كه اندر او حيرانيم
پ.ن: قبلا همين شعر، اينجا آمده، اما اين عكس را كه ديدم، بي هوا همين شعر به ذهنم رسيد و دلم خواست بياورمش.
ضمنا پيشنهاد ميكنم يك سري هم به اين لينك بزنيد، لينك هاي مرتبط و يك خوانش بر روي اين شعر از گروه Axiom of choice را لينك داده كه به نظرم جالب است اگر اهلش باشيد.