كجايي اي رفيق نيمه راهم
كه من در چاه شبهاي سياهم
نمي بخشد كسي جز غم پناهم
نه تنها از تو نالم كز خدا هم
كجايي اي رفيق نيمه راهم
كه من در چاه شبهاي سياهم
نمي بخشد كسي جز غم پناهم
نه تنها از تو نالم كز خدا هم
يك روز آخر؛
پرنده و
انسان و
زمين، آشتي خواهند كرد...
روزي كه؛
مترسك هاي كاهي،
نماينده هاي ما،
بر زمين،
نباشند...
درختي خشك را مانم به صحرا
كه عمري سر كند تنهاي تنها
نه باراني كه آرد برگ و باري
نه برقي تا بسوزد هستيش را
آري نيست ؟
باز هم تنهايم
لب مردابي - آه
خسته و سرگردان
لحظۀ معجزه را چشم به راه
با خودم مي گويم
باز آيا به صبا اميد است؟
خيره ام بر آبي
پر از آرامش محض
ديرگاهي است كه فهميده ام اين آرامش
انعكاسي است ز دنياي برون
پشت اين آينه ها
دشت خشكي است پر از پوچي ها
سرد و ظلمت زده است آينۀ اين مرداب
ناگهان مي بينم
عكس مهتاب در آن مي خندد
گوشه اي از دل آب
سر برآورده گلي زيبا رو
گل نيلوفر من، زادۀ اين تصوير است
من دلم مي خواهد
كه بنوشم آبي
از دل اين مرداب
تن من تشنۀ مهتاب وفاست
با خودم مي گويم
باز آيا به صبا اميد است؟
نخ بادبادكم را
پاره ميكنم
شايد كه لااقل
بادبادكم
تا پيش تو برسد...
پ.ن2: تصوير مرا ياد شعر عمران صلاحي هم مي اندازد كه: "بادبادك بالا رفت؛ قرقره از غصه لاغر شد."
پ.ن3: ياد اين شعر هم ميافتم كه: "من رشته محبت تو پاره ميكنم...شايد گره خورد به تو نزديك تر شوم"