زناني را ميشناسم من
كه شرافتمندانه دست به دست شدهاند
در ميان جلادان
و خواب تجاوز در ذهنشان
فريادكشيست ابدي...رضا براهني
من آن موجم كه آرامش ندارم
به آساني سر سازش ندارم
هميشه در گريز و در گذارم
نميمانم به يك جا، بي قرارم...
سفر يعني من و گستاخي من
هميشه رفتن و هرگز نماندن
هزاران ساحل و ناديده ديدن
به پرسش هاي بي پاسخ رسيدن
من از تبار دريا از نسل چشمه سارم
رها تر از رهايي حصار بي حصارم
ساحل حصار من نيست
پايان كار من نيست
همدرد و يار من نيست
كسي كه يار من نيست در انتظار من نيست
صداي زنده بودن در خروشم
به ساحل چون مي يايم خموشم
به هنگامي كه دنيا فكر ما نيست
براي مرگ هم در خانه جا نيست
اگر خاموش بشينم روا نيست
دل از دريا بريدن كار ما نيست
من از تبار دريا از نسل چشمه سارم
رها تر از رهايي حصار بي حصارم
ميون اين همه كوچه كه به هم پيوسته
كوچۀ قديميِ ما؛ كوچۀ بن بسته...
ديوارِ كاه گليِ يه باغ خشك، كه پر از شعراي يادگاريه
مونده بين ما و اون رود بزرگ، كه هميشه مثلِ بودن جاريه
صداي رودِ بزرگ، هميشه تو گوشِ ماست
اين صدا، لالاييِ خواب خوبِ بچه هاست
كوچه اما هرچي هست
كوچۀ خاطره هاست
اگه تشنه، اگه خشك
مال ماست، كوچۀ ماست
توي اين كوچه به دنيا اومديم، توي اين كوچه داريم پا ميگيريم
يه روزم مثلِ پدربزرگ بايد، تو همين كوچۀ بن بست بميريم
اما ما عاشق روديم، مگه نه؟!
نميتونيم پشتِ ديوار، بمونيم
ما يه عمر ئه تشنه بوديم، مگه نه؟!
نبايد آيۀ حسرت بخونيم
***
دست خستمو بگير، تا ديوارِ گِلي رو خراب كنيم
يه روزي هر روزي باشه، دير و زود
ميرسيم باهم به اون رود بزرگ
تنهاي تشنه مونو ميزنيم به پاكي زلالِ رود
دست خستمو بگير تا ديوار گلي رو خراب كنيم...
* آهنگ و شعرش را دوست دارم، شنيدني ست.
وقتي رفتي
گفتي زود ميآيي
از آن روز،
هر روز، شاخه گلِ پشتِ شيشه را عوض كرده ام
مبادا گلم، بپژمرد و اميدِ من نيز...
فقط نميدانم،
نميدانم با اين تغيير فصل ها،
با اين باران هاي دل زير و رو كن،
چه كنم؟!
دلتنگي؛
خيابان شلوغي است
كه تو در ميانهاش ايستاده باشي
ببيني ميآيند
ببيني ميروند
و تو همچنان،
ايستاده باشي!
باران
يا
دوش آب،
چه فرقي ميكند؟!
وقتي عاشقي
زير هيچ كدام
آواز نخواند!
* گفته بودم به نظرم به عكس اين پست هم مياد، اما خب به اين عكس هم ميومد :)