ميريزيم؛
ريز
ريز
ريز
چون برف،
كه هرگز هيچكس ندانست،
تكههاي خودكشي يك ابر است...
*و كسي چه ميداند؛
كه من هر روز،
تكه هاي سفيدِ روحم را مي بارم؟!
و ظلمات آسمان بي ستاره؛
در قلبم،
برجاست...
به خودكشي روحم دست زده ام...
ميريزيم؛
ريز
ريز
ريز
چون برف،
كه هرگز هيچكس ندانست،
تكههاي خودكشي يك ابر است...
*و كسي چه ميداند؛
كه من هر روز،
تكه هاي سفيدِ روحم را مي بارم؟!
و ظلمات آسمان بي ستاره؛
در قلبم،
برجاست...
به خودكشي روحم دست زده ام...
... نشاني خانهات كجاست؟!
درد من و تمام تبرخورده ها يكيست:
باور نميكنيم كه مُرديم مدتيست
آنها در انتظار دوباره پرنده اي
من فكر بازگشت كسي كه نبود و نيست...
گرچه از فاصله ماه به من دورتري
ولي انگار همينجا و همين دور و بري
ماه مي تابد و انگار تويي مي خندي
باد مي آيد و
انگار تويي مي گذري...
شب و روز تو ـ نگفتي ـ كه چه سان مي گذرد
مي شود روز و شب اينجا كه به كندي سپري
گرچه آنجا كمي از فصل زمستان باقي ست
و هنوز از يخ و برفاب ولنجك اثري
باز بگذار در و پنجره ها را امشب
باد مي آيد و مي آورد از من خبري
خبري تازه كه نه يك خبر سوخته را
باد مي آورد از فاصله دور تري
خبر اينقدر قديمي ست كه هر پير زني
خبر اينقدر بديهي ست كه هر كور و كري
مي تواند كه به ياد آورد و بشنودش
تو كه خود فاعل و مفعول و نهاد خبري
نسيمِ صبحِ سعادت،
بدان نشان كه تو داني
گذر به كوي فلان كن،
در آن زمان كه تو داني
تو پيك خلوت رازي و ديده بر سر راهت
به مردمي
نه به فرمان،
چنان بران كه تو داني...
عكس از اينجا (+)
كـاش دفتـر خاطراتــم؛
چراغ
جادو بود،
تا
هر وقت از سـرِ دلتنگي؛
به
رويش دست مي كشيدم؛
تــو
از درونش،
با
آرزوي من، بيرون مي آمدي...