اينجا هم خبري نيست...

۶۹۲ بازديد

با يك پتو و

چهار ديوار

مي‌ترسم

دو زانويت را گرفته باشي ميان دو دست و

آرام آرام در خودت خم شده باشي.

هوا سرد است و

پنجره‌ها دهان‌شان

با تگرگ دوخته شده...

اينجا؟

اينجا هم خبري نيست

مگر باد 

كه بي هوا ميان ثانيه‌ها مي‌پيچد و

ناله‌هاي خفه‌ي ساعت.

دعوا‌ها هنوز همان‌هاست و 

جنگ‌ها هنوز همان...

با اين حال ميان اين همه مرگ

كه عبوس و حق به جانب

در خيابان‌ها پراكند‌ه‌اند

و هر روز تنه به تنه‌ي تو ميان زندگي مي‌لولند

مكث‌هاي كوتاهي هم هست.

سكوت‌هاي چند لحظه‌اي و

پنجره‌‌هايي كه ناگهان

ميان رفت و آمد‌هاي تند و با عجله 

گشوده مي‌شود.

انگار بايستي و زندگي

ادامه‌ي خودش را

روي كول بگيرد و برود

و تو ايستاده باشي و

زندگي برود...

مي‌داني؟ هربار كه مي‌ايستم

هربار كه زندگي مي‌گذرد

هربار

هربار

يادم مي‌افتد هنوز چقدر حرف‌هاي نزده داريم

چقدر من

چقدر تو

هنوز كنار هم ننشسته‌ايم و...

راستي!

اينجا چقدر جاي تو خالي‌است..


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد