یکشنبه ۰۱ آذر ۹۴ | ۱۶:۰۰ ۴۱۷ بازديد
يك جزيره سبز هست اندر جهاناندر او گاويست تنها خوش دهان
جمله صحرا را چرد او تا به شبتا شود زفت و عظيم و منتجب
شب ز انديشه كه فردا چه خورمگردد او چون تار مو لاغر ز غم
چون برآيد صبح، گردد سبز؛ دشتتا ميان رشته، قصيل سبز و كشت
اندر افتد گاو با جوع البقرتا به شب آن را چرد او سر به سر
باز زفت و فربه و لمتر شودآن تنش از پيه و قوت پر شود
باز شب اندر تب افتد از خزعتا شود لاغر زخوف منتجع
كه چه خواهم خورد فردا وقت خور؟سالها اين است كار آن بقر
هيچ ننديشد كه چندين سال منمي خورم زين سبزه زار و اين چمن
هيچ روزي كم نيامد روزيمچيست اين ترس و غم و دل سوزيم؟
باز چون شب ميشود، آن گاو زفتميشود لاغر كه آوه، رزق رفت!
نفس، آن گاو است و آن دشت اين جهانكو همي لاغر شود از خوف نان!
كه چه خواهم خورد مستقبل عجبلوت فردا از كجا سازم طلب
سالها خوردي و كم نامد ز خورترك مستقبل كن و ماضي نگر
لوت و پوت خورده را هم ياد آرمنگر اندر غابر و كم باش زار
مولوي، مثنوي معنوي، دفتر پنجم
جمله صحرا را چرد او تا به شبتا شود زفت و عظيم و منتجب
شب ز انديشه كه فردا چه خورمگردد او چون تار مو لاغر ز غم
چون برآيد صبح، گردد سبز؛ دشتتا ميان رشته، قصيل سبز و كشت
اندر افتد گاو با جوع البقرتا به شب آن را چرد او سر به سر
باز زفت و فربه و لمتر شودآن تنش از پيه و قوت پر شود
باز شب اندر تب افتد از خزعتا شود لاغر زخوف منتجع
كه چه خواهم خورد فردا وقت خور؟سالها اين است كار آن بقر
هيچ ننديشد كه چندين سال منمي خورم زين سبزه زار و اين چمن
هيچ روزي كم نيامد روزيمچيست اين ترس و غم و دل سوزيم؟
باز چون شب ميشود، آن گاو زفتميشود لاغر كه آوه، رزق رفت!
نفس، آن گاو است و آن دشت اين جهانكو همي لاغر شود از خوف نان!
كه چه خواهم خورد مستقبل عجبلوت فردا از كجا سازم طلب
سالها خوردي و كم نامد ز خورترك مستقبل كن و ماضي نگر
لوت و پوت خورده را هم ياد آرمنگر اندر غابر و كم باش زار
مولوي، مثنوي معنوي، دفتر پنجم