پريشان باد پيوسته دل از زلف پريشانش

۳۹۳ بازديد

پريشان باد پيوسته دل از زلف پريشانش
وگر برناورم فردا سر خويش از گريبانش

الا اي شحنه خوبي، ز لعل تو بسي گوهر
بدزديدست جان من، برنجانش برنجانش

گر ايمان آورد جاني، به غير كافر زلفت
بزن از آتش شوقت، تو اندر كفر و ايمانش

پريشان باد زلف او كه تا پنهان شود رويش
كه تا تنها مرا باشد پريشاني ز پنهانش


منم در عشق بي‌برگي كه اندر باغ عشق او
چو گل پاره كنم جامه ز سوداي گلستانش

در آن گل‌هاي رخسارش همي‌غلطيد روزي دل
بگفتم چيست اين گفتا همي‌غلطم در احسانش

يكي خطي نويسم من ز حال خود بر آن عارض
كه تا برخواند آن عارض كه استادست خط خوانش

وليكن سخت مي‌ترسم از آن زلف سيه كاوش
كه بس دل در رسن بستست آن هندو ز بهتانش

به چاه آن ذقن بنگر مترس اي دل ز افتادن
كه هر دل كان رسن بيند چنان چاهست زندانش

مولوي


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد