چون كوي دوست هست، به صحرا چه حاجت است؟
جانا! به حاجتي كه تو را هست با خدا
كآخر دمي بپرس كه ما را چه حاجت است
اي پادشاه حُسن، خدارا، بسوختيم
آخَر سؤال كن كه گدا را چه حاجت است
ارباب حاجتيم و زبان سُؤال نيست
در حضرت كريم تمنّا چه حاجت است؟
محتاج قصه نيست گَرَت قصد خون ماست
چون رَخت از آن توست، به يَغما چه حاجت است؟
جام جهان نماست ضَميرِ مُنيرِ دوست
اظهار احتياج خود آن جا چه حاجت است؟
آن شد كه بار منّت مَلاح بُردمي!
گوهر چو دست داد به دريا چه حاجت است؟
اي مدّعي! بُرو! كه مرا با تو كار نيست
اَحباب حاضرند؛ به اَعدا چه حاجت است؟
اي عاشقِ گِدا! چو لب روح بخش يار
ميداندت وظيفه، تقاضا چه حاجت است؟
حافظ! تو ختم كن كه هنر خود عيان شود
با مُدّعي نزاع و مُحاكا چه حاجت است؟
* انتخاب و همراهي بيت با اين تصوير از اينجاست.
* براي سيزدهم فروردين و سيزده به در، يادداشتي گذاشتم اينجا و اين بيت بالاي تصوير را گذاشتم كنار چند بيت ديگر كه به نظرم هم معنايي داشتند:
همه موسم تفرّج، به چمن روند و صحرا .... تو قدم به چشم من نِه، بنشين كنار جوئي... فصيح الزمان شيرازي
هركس به تماشايي، رفته ست به صحرايي .... ما را كه تويي منظور، خاطر نرود جايي... سعدي
هر كسي را سرِ چيزي و تمناي كسي ست .... ما به غير از تو نداريم تمناي دگر.... سعدي