یکشنبه ۰۱ آذر ۹۴ | ۱۵:۵۸ ۳۹۶ بازديد
كنار پله هاي ناتمام
پشت دري خسته كه با نيم رخي خيس باز مي شود
صدايي مي شنوم كه تويي
دو چشم از باران آورده ام
كه هميشه از خواب هاي خيس مي گذرد
مي ايي و انگار پس از يك قرن آمده اي
باچتري خسته و
صدايي كه منم
كنار آخرين پله و مكث ناگهان
سر بر شانه ام مي گذاري و
گوش بر دهان زمزمه ام
تا صدايي بشنوي كه منم
و مي شنوي
آرام مي شنوي:
صبحگاهي از همين شهر بزرگ
از كنار همين پنجره هاي رو به هر كجا
از كنار همين كتاب بزرگ
كه رو به خاموشي تو بسته است
كه رو به بيداري من آغاز مي شود
آمدم
هيوا مسيح