هر گز نخواستم كه بدانم چه مي شوم..

۴۲۸ بازديد


يك روز
 چيزي پس از غروب تواند بود
وقتي نسيم زرد
 خورشيد سرد را
چون برگ خشكي از لب ديوار رانده است
وقتي
 چشمان بي نگاه من از رنگ ابرها
فرمان كوچ را
 تا انزواي مرگ
 ناديده خوانده است
وقتي كه قلب من
 خرد و خراب و خسته
از كار مانده است
 چيزي پس از غروب تواند بود
 چيزي پس از غروب كجا مي رودم ؟
مپرس
هرگز نخواستم كه بدانم
هرگز نخواستم كه بدانم چه مي شوم
يك ذره
يك غبار
خاكستري رها شده در پهنه جهان
در سينه زمين يا اوج كهكشان
يا هيچ ! هيچ مطلق ! هر گز نخواستم كه بدانم چه مي شوم
اما چه مي شوند
 اين صدهزار شعر تر دلنشين كه من
 در پرده هاي حافظه ام گرد كرده ام
اين صدهزارنغمه شيرين كه سالها
پرورده ام به جان و به خاطر سپرده ام
اين صدهزار خاطره
 اين صد هزار ياد
 اين نكته هاي رنگين
اين قطه هاي نغز
اين بذله ها و نادره ها و لطيفه ها
اين ها چه مي شوند ؟
چيزي پس از غروب
 چيزي پس از غروب من ايا
بر باد مي روند ؟
يا هر كجا كه ذره اي از جان من به جاست
در سنگ در غبار
 در هيچ هيچ مطلق
همراه با من اند ؟


فريدون مشيري


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد