یکشنبه ۰۱ آذر ۹۴ | ۱۵:۵۶ ۳۱۷ بازديد
وقت است كه بنشيني و گيسو بگشايي
تا با تو بگويم غم شب هاي جدايي
بزم تو مرا مي طلبد، آمدم اي جان
من عودم و از سوختنم نيست رهايي
تا در قفس بال و پر خويش اسيرست
بيگانه ي پرواز بود مرغ هوايي
با شوق سرانگشت تو لبريز نواهاست
تا خود به كنارت چه كند چنگ نوايي
عمري ست كه ما منتظر باد صباييم
تا بو كه چه پيغام دهد باد صبايي
اي واي بر آن گوش كه بس نغمه ي اين ناي
بشنيد و نشد آگه از انديشه ي نايي
افسوس بر آن چشم كه با پرتو صد شمع
در اينه ات ديد و ندانست كجايي
آواز بلندي تو و كس نشنودت باز
بيروني ازين پرده ي تنگ شنوايي
در اينه بندان پريخانه ي چشمم
بنشين كه به مهماني ديدار خود ايي
بيني كه دري از تو به روي توگشايند
هر در كه براين خانه ي ايينه گشايي
چون سايه مرا تنگ در آغوش گرفته ست
خوش باد مرا صحبت اين يار سرايي
هوشنگ ابتهاج
براي شنيدن با صداي محمد اصفهاني