من بي خبر به راه سفر پا گذاشتم
آگاهي از نياز عزيزان نداشتم
در كوره راه هاي تهي مي شتافتم
چون سوسمار مست به دنبال آفتاب
در زير پنجه هاي ترم ، ريگ هاي خشك
فرياد مي زدند كه ما تشنه ايم ، آب
شرمنده مي گذشتم و آبي نداشتم
در زير روشنايي ليمويي غروب
از خواب نيمروزي ، بيدار مي شدم
از گوشوار نقره اي ماه مي پريد
برق ستاره اي
مرغابيان وحشي فرياد مي زدند
پس آن ستاره كو ؟
من جز نگاه خويش جوابي نداشتم
در شهر ناشناخته اي پرسه مي زدم
ديوارهاي شهر مرا مي شناختند
اما ز آشنايي خود دم نمي زدند
گوي نقاب ترس به رخساره داشتند
من جز سكوت خويش ، نقابي نداشتم
اي ريگ هاي تشنه ي خورشيد سوخته
اين بار اگر به سوي شما رخت بركشم
از چشمه هاي آب روان مژده مي دهم
اي كاروان وحشي مرغابيان شب
اين بار اگر نگاه به سوي شما كنم
از كوكب سپيده دمان مژده مي دهم
اي قامت خميده ي ديوارهاي شهر
اين بار اگر به خلوت راز شما رسم
از روزگار امن و امان مژده مي دهم
من با اميد مهر شما زنده ام هنوز
پيوند آشنايي ما ناگسسته باد
گر فارغ از خيال شما زندگي كنم
چشمم بر آفتاب و بر آفاق ، بسته باد
نادر نادر پور