یکشنبه ۰۱ آذر ۹۴ | ۱۵:۵۵ ۳۳۵ بازديد
لحظه ها مي گذرد
آنچه بگذشت نمي آيد باز
قصه اي هست كه هرگز ديگر
نتواند شد آغاز
مثل اين است كه يك پرسش بي پاسخ
بر لب سرد زمان ماسيده است
تند بر مي خيزم
تا به ديوار همين لحظه كه در آن همه چيز
رنگ لذت دارد آويزم
آنچه مي ماند از اين جهد به جاي
خنده ي لحظه ي پنهان شده از چشمانم
و آنچه بر پيكر او مي ماند
نقش انگشتانم
دنگ...
فرصتي از كف رفت
قصه اي گشت تمام
لحظه بايد پي لحظه گذرد
تا كه جان گيرد در فكر دوام
اين دوامي كه درون رگ من ريخته زهر
وارهانيده از انديشه من رشته حال
وز رهي دور و دراز
داده پيوندم با فكر زوال
پرده اي مي گذرد
پرده اي مي آيد
مي رود نقش پي نقش دگر
رنگ مي لغزد بر رنگ
ساعت گيج زمان در شب عمر
مي زند پي در پي زنگ
دنگ ... دنگ
دنگ...
سهراب سپهري