به
آفتاب سلامي دوباره خواهم داد
به جويبار كه در من جاري بود
به ابرها كه فكرهاي طويلم بودند
به رشد دردناك سپيدارهاي باغ كه با من
از فصل هاي خشك گذر ميكردند
به دسته هاي كلاغان
كه عطر مزرعه هاي شبانه را
براي من به هديه مي آوردند
به مادرم كه در آيينه زندگي مي كرد
و شكل پيري من بود
و به زمين كه شهوت تكرار من٬ درون ملتهبش را
از تخمه هاي سبز مي انباشت-سلامي دوباره خواهم داد
مي آي ٬مي آيم مي آيم
با گيسويم: ادامه ي بوهاي زير خاك
با چشم هايم: تجربه هاي غليظ تاريكي
با بوته ها كه چيده ام از بيشه هاي آن سوي ديوار
مي آيم٬ مي آيم٬ مي آيم
و آستانه، پر از عشق مي شود
و من در آستانه به آنها كه دوست مي دارند
و دختري كه هنوز آنجا
در آستانه ي پر عشق ايستاده٬ سلامي دوباره خواهم داد...
* خواستم براي 777مين پست وبلاگ، يك پست اميددار بيارم، اين شد كه قرعه به نام اين عكس و شعر خورد.