یکشنبه ۰۱ آذر ۹۴ | ۱۵:۵۴ ۳۷۱ بازديد
بـرخـيـز تـا يـك سـو نهيم اين دلق ازرق فام را بـر بـاد قـلـاشـي دهـيـم ايـن شـرك تقوا نام را
هـر سـاعـت از نـو قـبلهاي با بت پرستي ميرود تـوحـيـد بـر مـا عـرضـه كن تا بشكنيم اصنام را
مـي بـا جـوانـان خـوردنـم بـاري تـمـنا ميكند تـا كـودكـان در پـي فـتـنـد اين پير دردآشام را
از مـايـه بـيـچـارگـي قـطـمـيـر مـردم مـيشود مـاخـولـيـاي مـهـتـري سـگ مـيكـنـد بلعام را
زيـن تـنـگـنـاي خـلوتم خاطر به صحرا ميكشد كـز بـوسـتـان بـاد سـحر خوش ميدهد پيغام را
غـافـل مـبـاش ار عـاقلي درياب اگر صاحب دلي بـاشـد كـه نـتـوان يـافـتـن ديـگـر چنين ايام را
جـايـي كـه سـرو بوستان با پاي چوبين ميچمد مـا نـيـز در رقـص آوريـم آن سـرو سيم اندام را
دلـبـنـدم آن پـيمان گسل منظور چشم آرام دل نـي نـي دلـارامـش مـخـوان كز دل ببرد آرام را
دنيا و دين و صبر و عقل از من برفت اندر غمش جـايـي كـه سـلـطان خيمه زد غوغا نماند عام را
بـاران اشـكـم مـيرود وز ابـرم آتـش مـيجـهـد با پختگان گوي اين سخن سوزش نباشد خام را
سعدي ملامت نشنود ور جان در اين سر ميرود صـوفـي گـران جـانـي بـبـر سـاقـي بياور جام را
هـر سـاعـت از نـو قـبلهاي با بت پرستي ميرود تـوحـيـد بـر مـا عـرضـه كن تا بشكنيم اصنام را
مـي بـا جـوانـان خـوردنـم بـاري تـمـنا ميكند تـا كـودكـان در پـي فـتـنـد اين پير دردآشام را
از مـايـه بـيـچـارگـي قـطـمـيـر مـردم مـيشود مـاخـولـيـاي مـهـتـري سـگ مـيكـنـد بلعام را
زيـن تـنـگـنـاي خـلوتم خاطر به صحرا ميكشد كـز بـوسـتـان بـاد سـحر خوش ميدهد پيغام را
غـافـل مـبـاش ار عـاقلي درياب اگر صاحب دلي بـاشـد كـه نـتـوان يـافـتـن ديـگـر چنين ايام را
جـايـي كـه سـرو بوستان با پاي چوبين ميچمد مـا نـيـز در رقـص آوريـم آن سـرو سيم اندام را
دلـبـنـدم آن پـيمان گسل منظور چشم آرام دل نـي نـي دلـارامـش مـخـوان كز دل ببرد آرام را
دنيا و دين و صبر و عقل از من برفت اندر غمش جـايـي كـه سـلـطان خيمه زد غوغا نماند عام را
بـاران اشـكـم مـيرود وز ابـرم آتـش مـيجـهـد با پختگان گوي اين سخن سوزش نباشد خام را
سعدي ملامت نشنود ور جان در اين سر ميرود صـوفـي گـران جـانـي بـبـر سـاقـي بياور جام را