امان از باد پاييزي...

۳۳۷ بازديد

نه آن شادابي و شور است ، نه در دلها دگر نور است

نه آن صبح و سحر خيزي ،  امان از باد پاييزي! ...

 

نه دلبر در بر است اينجا ، نه شوري در سر است اينجا

نه شوقي تا ز جا خيزي، امان از باد پاييزي! . .

 

گذشت از سر بهار من، بريخت آن برگ و بار من

خزان و خون و خونريزي، امان از باد پاييزي!...

 

شدم تنها و سرگردان ، ز مكر و حيله دوران

ريا هست  و زبان ريزي ، امان از باد پاييزي!.

 

در اين هجر و در اين سرما ، بياد اشك مولانا

كجايي  شمس تبريزي؟ امان از باد پاييزي! . .

 

پريشان شد جمال گل، از او پرسيد چون بلبل:

_ "چرا از غصه لبريزي ؟" . .  _" امان از باد پاييزي!" . .

محمد قديمي

پ.ن. اين شعر شرح حال خيلي از ماهاست...


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد