پريشان

۳۳۸ بازديد
چون طفل كه از خوردن داروست پريشان
با دوست پريشانم  وبي دوست پريشان

ابرو به هم آورده و گيسو زده بر هم
چون ابر كه بر گنبد مينوست پريشان

مجموعه ي ناچيز من آشفته ي او باد
آن كس كه وجودم همه از اوست پريشان

دست و دل من بر سر اين سلسله لرزيد
در جنگل گيسوي تو آهوست پريشان

آرامش درياي مرا ريخته بر هم
اين زن كه پري خوست... پري روست... پري شان...

با حوصله ي تنگ و دل سنگ چه سازم ؟
با دوست پريشانم و بي دوست پريشان...

         عليرضا بديع


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد