در ايستگاه استجابت دعا نشسته ام...

۷,۱۵۷ بازديد

يك نفر دلش شكسته بود
توي ايستگاه استجابت دعا
منتظر نشسته بود

منتتظر، ولي دعاي او
دير كرده بود
او خبر نداشت؛ دعاي كوچكش
توي چار راه آسمان
پشت يك چراغ قرمز شلوغ
گير كرده بود


او نشست و باز هم نشست
روزها يكي يكي
از كنار او گذشت
روي هيچ چيز و هيچ جا
از دعاي او اثر نبود
هيچ كس
از مسير رفت و آمد دعاي او
با خبر نبود

***
با خودش فكر كرد
پس دعاي من كجاست؟
او چرا نمي رسد؟
شايد اين دعا
راه را اشتباه رفته است!
پس بلند شد
رفت تا به آن دعا
راه را نشان دهد
رفت تا كه پيش از آمدن براي او
دست دوستي تكان دهد
رفت

***
پس چراغ چار راه آسمان سبز شد
رفت و با صداي رفتنش
كوچه هاي خاكي زمين
جاده هاي كهكشان
سبز شد

***
او از اين طرف، دعا از آن طرف
در ميان راه
باهم آن دو رو به رو شدند
دست توي دست هم گذاشتند
از صميم قلب گرم گفت و گو شدند
واي كه چقدر حرف داشتند

***
برفها
كم كم آب مي شود
شب
ذره ذره آفتاب مي شود
و دعاي هر كسي
رفته رفته توي راه
مستجاب مي شود

عرفان نظرآهاري


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد