پُكي عميق به سيگار ميزنم، هرچند
تو نيستي كه ببيني چه ميكشم، مريم..
شاعر: اميرپيمان رمضاني
كامل غزل را ـ در دل داستاني كه مصطفي مستور تعريف كرده ـ حتماً بخوانيد؛ حتي اگر داستان كوتاه «وَ ما أدراكَ ما مَرْيَم» را مثل من، تابهحال، دهبار خوانده باشيد..
قسمت انتهايي داستان:
مريم از دانشكده كه بيرون آمد باعجله تكه كاغذي را انداخت جلو
امير كه ساعتها بود منتظرش مانده بود. رفت آن طرف خيابان و سوار ماشينِ آلبالوييرنگ
شد. تنها وقتي ماشين دور شد، امير توانست خم شود و تكه كاغذ را بردارد. به ديوار
سنگي دانشكده تكيه داد، اما حس كرد پاهايش سست شدهاند. نشست روي زمين. كاغذ را
باز كرد و به هفت كلمه نوشته شده روي آن طوري خيره شد كه انگار به هفت نعش پيچيده
لاي كفني نگاه ميكرد:
تو را براي ابد ترك ميكنم، مريم..
نفسش را كه با شدت بيرون داد. كاغذ توي دستش لرزيد.
سرش را به عقب خم كرد و به ديوار چسباند. بعد چشمهايش را بست و آنها را آنقدر
بسته نگه داشت تا پلكها خيس شدند، تا از گوشههاي چشم قطرههاي اشك تا روي گونهها
سُر خوردند. بعد چشمها را باز كرد و خودكارش را از جيب پيراهنش بيرون آورد. باز
به كاغذ توي دستهايش، به جنازهها، خيره شد :
تورا براي ابد ترك ميكنم، مريم..
زير كاغذ و با خط ريزي نوشت
چه حُسنِ مطلع تلخي براي غم، مريم..
پاكت سيگارش را از جيب پيراهنش بيرون آورد و تنها نخ
سيگار توي آن را آتش زد. به آنطرف خيابان نگاه كرد و دود سيگار را پاشيد به سمت
آدم هاي آنطرف خيابان. به آنها كه چيزي ميخريدند، چيزي ميفروختند، حرفي ميزدند
يا ميخنديدند. نوشت :
پكي عميق به سيگار مي زنم اما
تو نيستي كه ببيني چه مي كشم، مريم
براي آنكه تو را از تو بيشتر مي خواست
چه سرنوشت بدي را زدي رقم، مريم
باز مثل وقتي كه عينك نداشته باشد چيز ها را مات و
موج دار ديد. انگار از پشت پردهي نازكي از آب. از روي زمين بلند شد و عينكش را از
روي چشم برداشت. با آستين پيراهنش صورتش را پاك كرد و كنار ديوارسنگي راه افتاد.
پيچيد واز خيابان بالا رفت تا رسيد به پشت حصار فلزي.خاطرات انگار گلوله هاي مسلسل
شليك شدند توي كلهاش و او ايستاد. تكيه داد به حصار. باز كاغذ رادر آورد. دستش ميلرزيد
و كلمات، انگار رعشه گرفته باشند، روي كاغذ كج وكوله ميشدند :
مرا به حال خودم واگذاشتند همه
همه، همه، همه اما، تو هم؟ تو هم؟ مريم؟
از كتاب: من داناي كل هستم