یکشنبه ۰۱ آذر ۹۴ | ۱۵:۴۱ ۳۵۲ بازديد
داد چشمان تو در كشتن من دست به هم
فتنه برخاست چو بنشست دو بد مست به هم
هر يك ابروي تو كافيست پي كشتن منچه كنم با دو كماندار كه پيوست به هم
شيخ پيمانه شكن توبه به ما تلقين كردآه از اين توبه و پيمانه كه بشكست به هم
دست بردم كه كشم تير غمش را از دلتير ديگر بزد و دوخت دل و دست به هم
عقلم از كار جهان رو به پريشاني داشتزلف او باز شد و كار مرا بست به هم
مرغ دل زيرك و آزادي از اين دام محالكه خم گيسوي او بافته چون شست به هم
هر دو ضد را به فسون جمع توان كرد وصالغير آسودگي و عشق كه ننشست به هم
وصال شيرازى
فتنه برخاست چو بنشست دو بد مست به هم
هر يك ابروي تو كافيست پي كشتن منچه كنم با دو كماندار كه پيوست به هم
شيخ پيمانه شكن توبه به ما تلقين كردآه از اين توبه و پيمانه كه بشكست به هم
دست بردم كه كشم تير غمش را از دلتير ديگر بزد و دوخت دل و دست به هم
عقلم از كار جهان رو به پريشاني داشتزلف او باز شد و كار مرا بست به هم
مرغ دل زيرك و آزادي از اين دام محالكه خم گيسوي او بافته چون شست به هم
هر دو ضد را به فسون جمع توان كرد وصالغير آسودگي و عشق كه ننشست به هم
وصال شيرازى