تو برون خبر نداري كه چه مي‌رود ز عشقت...

۴۲۴ بازديد

متناسبند و موزون حركات دلفريبت

متوجه است با ما سخنان بي حسيبت

چو نمي‌توان صبوري ستمت كشم ضروري

مگر آدمي نباشد كه برنجد از عتيبت

اگرم تو خصم باشي نروم ز پيش تيرت

و گرم تو سيل باشي نگريزم از نشيبت

به قياس درنگنجي و به وصف درنيايي

متحيرم در اوصاف جمال و روي و زيبت

اگرم برآورد بخت به تخت پادشاهي

نه چنان كه بنده باشم همه عمر در ركيبت

عجب از كسي در اين شهر كه پارسا بماند

مگر او نديده باشد رخ پارسافريبت

تو برون خبر نداري كه چه مي‌رود ز عشقت

به درآي اگر نه آتش بزنيم در حجيبت

تو درخت خوب منظر همه ميوه‌اي وليكن

چه كنم به دست كوته كه نمي‌رسد به سيبت

تو شبي در انتظاري ننشسته‌اي چه داني

كه چه شب گذشت بر منتظران ناشكيبت

تو خود اي شب جدايي چه شبي بدين درازي

بگذر كه جان سعدي بگداخت از نهيبت

سعدي


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد