یکشنبه ۰۱ آذر ۹۴ | ۱۵:۳۲ ۲۴۶ بازديد
بدرود تلخ
اي همنشين اي همزبان اي وصله تن
اي ياد روزگارهاي خوب و شيرين
مژگان ما چون برگ كاج زير باران
از اشك ها گوهر نشان است
درپرده پرده چشم ما چون ابر خاموش
اشكي نهان است
اي همزبان اي وصله تن
ما آمدين از دشت ها از آسمان ها
بر اوج دريا ها پريديم
تا عاقبت اينجا رسيديم
با من بمان شايد پس از اين يكديگر را هرگز نديديم
يك لحظه رخصت ده سرم را
بر شانه ات بگذارم اي دوست
تا بشنوي بانگ غريب هاي هايم
من با تو ام يا نه ؟...نمي دانم كجايم
من دانم و تو
رنجي كه در راه محبت ها كشيديم
تو داني و من
عمري كه در صحراي محنت ها دويديم
اي جان بيا با هم بگرييم
شايد كه ديگر
از باغهاي مهرباني گل نچيديم
اي جان بيا با هم بگرييم
شايد پس از اين يكديگر را
هرگز نديديم
اين انجماد بغض را در سينه بشكن از شرم بگذر
سر را بنه بر شانه ام چون سوگواران
چشمان غمگين را چنان ابر بهاران
بارنده كن بر چهره ام اشكي بباران
آري بيا با هم بگرييم
بر ياد ياران و دياران
اي همسخن اي همنفس اي دوست اي يار
اين لحظه ي تلخ وداع است
در چشم ما فرياد غمگين جداييست
فردا ميان ما حصار كوه و درياست
ما خستگانيم
بايد كنار هم بمانيم
با هم بگرييم
با هم سرود تلخ غربت را بخوانيم
آوخ عجب درديست ياران را نديددن
رنج گرانيست
بار فراق نازنينان را كشيدن
اما چه بايد كرد اي يار
بايد ز جان بگذشتن و بر جان رسيدن
مي لرزم از ترس
ترسم اين ديدار آخر باشد اي دوست
اي همنشين اي همزبان اي وصله ي تن
اي يادگار روزهاي خوب و شيرين
هنگام بدرود
وقتي چو مرغان از كنار هم پريديم
وقتي به سوي آشيانها پر كشيديم
ديگر ز قردا هاي مبهم نا اميديم
شايد كه زير آسمان ديگر نمانديم
شايد كه مرديم
شايد كه ديگر
با هم گل الفت نچيديم
بايد به كام دل بگرييم
شايد پس از اين يكديگر را
هرگز نديديم
مهدي سهيلي
اي همنشين اي همزبان اي وصله تن
اي ياد روزگارهاي خوب و شيرين
مژگان ما چون برگ كاج زير باران
از اشك ها گوهر نشان است
درپرده پرده چشم ما چون ابر خاموش
اشكي نهان است
اي همزبان اي وصله تن
ما آمدين از دشت ها از آسمان ها
بر اوج دريا ها پريديم
تا عاقبت اينجا رسيديم
با من بمان شايد پس از اين يكديگر را هرگز نديديم
يك لحظه رخصت ده سرم را
بر شانه ات بگذارم اي دوست
تا بشنوي بانگ غريب هاي هايم
من با تو ام يا نه ؟...نمي دانم كجايم
من دانم و تو
رنجي كه در راه محبت ها كشيديم
تو داني و من
عمري كه در صحراي محنت ها دويديم
اي جان بيا با هم بگرييم
شايد كه ديگر
از باغهاي مهرباني گل نچيديم
اي جان بيا با هم بگرييم
شايد پس از اين يكديگر را
هرگز نديديم
اين انجماد بغض را در سينه بشكن از شرم بگذر
سر را بنه بر شانه ام چون سوگواران
چشمان غمگين را چنان ابر بهاران
بارنده كن بر چهره ام اشكي بباران
آري بيا با هم بگرييم
بر ياد ياران و دياران
اي همسخن اي همنفس اي دوست اي يار
اين لحظه ي تلخ وداع است
در چشم ما فرياد غمگين جداييست
فردا ميان ما حصار كوه و درياست
ما خستگانيم
بايد كنار هم بمانيم
با هم بگرييم
با هم سرود تلخ غربت را بخوانيم
آوخ عجب درديست ياران را نديددن
رنج گرانيست
بار فراق نازنينان را كشيدن
اما چه بايد كرد اي يار
بايد ز جان بگذشتن و بر جان رسيدن
مي لرزم از ترس
ترسم اين ديدار آخر باشد اي دوست
اي همنشين اي همزبان اي وصله ي تن
اي يادگار روزهاي خوب و شيرين
هنگام بدرود
وقتي چو مرغان از كنار هم پريديم
وقتي به سوي آشيانها پر كشيديم
ديگر ز قردا هاي مبهم نا اميديم
شايد كه زير آسمان ديگر نمانديم
شايد كه مرديم
شايد كه ديگر
با هم گل الفت نچيديم
بايد به كام دل بگرييم
شايد پس از اين يكديگر را
هرگز نديديم
مهدي سهيلي